شعرناب

کوه خفا کوه قاف

دورتر کوه خفا بود که میدیده مرا
من کجا بوده نگارم که نمیدیده مرا
یکسر اتش همه جانها بگشود،
من یکی مانده به اصوات چرا ،
خبری داده یکی،
دستِ یکی،
دیده یکی،،!
خبری بود که در نامه نبودستُ ولی،
دو گنه کار که در وادی غم ،
پس چرا بوده فقط چشمْ یکی
خیره درماهِ حباب از دوقمر خیشُ اطَر
اختری بود که نوترون دو برش.
ماه گر بوده چنین بی خبر از ما چه سرش؟
ان درخت از غمه خشکابه نگر دامنه را
اشک دربستره غمگینِ فنا ،
شد عبث ناله ولی،
کوه داردسخنی،
ساکن خانه من بود پراکنده گری
پیش پا مانده به کوه اینهمه سنگ امده را
من نه پاسخ بتوانم
نه پسین راه اگری
کوه قافی که مرا وعده فقیهان اثری،
مانده ایا من و من پیچ‌و خمش را قدمی،
کوه می نالدو من
ناله در خانه مرا،
دور می دیده مرا،
شاید از بانگ رَهَن،
ان کجا بودْکسی
دست ونگاهم نگرد؟
با من از بام چنین غمکده پرواز کند
از هما بودن اگر بود گذشتیم و ولی،
از گذشتی که مرا داده وعادی قسمی.
اندکی کاش در این بازیِ خوش خویش گران
نگهی بر من و خویشم ،
بشود مانده اگر........
«روح اله سلیمی» ناحیه


0