شعرناب

خانه دوست کجاست؟

به کجا چنین شتابان؟
شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
شعر استاد محمدرضا شفیعی کدکنی ، شعری زیبا و پر محتوا و لبریز و دارای ضربآهنگی لطیف است ، اما سخن وی از یک معضل و رخداد اجتماعی ست که برای اکثریت نیز قابل درک و فهم است چون با آن درگیر هستند ، یک رویداد ناخواسته اجتماعی که آدمی را علیرغم انکه موجودی آزاد وبی قید و بند آفریده شده است وی را به دام وبند کشیده اند . یک مصیبت اجتماعی که امروزه اغلب جوامع بشری به آن گرفتارند ودر هرکشور شاعران ونویسندگان و هنرمندان نیز از آن سخن گفته و آن معضل اجتماعی را به چالش می کشند . مصیبت های بشر کم نیستند و آیا کشوری بدون این بلایای اجتماعی امروزه در زمین وجود دارد ؟... در مقام مقایسه ممکن است کشوری نسبت به کشور های دیگر برتر باشد یا نباشد ، اما هرگز آن کشور هم مقصد غایی انسان و مدینه ی فاضله حقیقی برای وی نیست . یعنی مدینه ی فاضله انسان در بیرون از وجود وی هرگز تحقق پیدا نمی کند ، چون هرکسی با شناخت خود است که به مدینه ی فاضله می رسد و بااین خودیابی ، مدینه ی فاضله برای هرکسی دردرون و در بیرون وی شکل می گیرد . در جوامع مدرنیته ی امروز این بلایا و مصایب و ابزارهای اسارت انسان نیز بی شمارتر از گذشته خودنمایی می کنند . کویر وحشتی که استاد شفیعی از آن می گویند ، امروز اغلب جاهای زمین کویر وحشت است و به جرات می توان گفت ، تمام زمین ... . وشکوفه و باران که می تواند نمادهای آزادی ووارستگی و رهایی مطلق انسان از اسارت باشد ، در همه جا بالعکس نشانگر اسارت وبرده گی و بندگی وی هستند . کشورهای مدرن و توسعه یافته و پیشرو به نوعی انسان را به اسارت گرفته اند و کشورهای عقب مانده و توسعه نیافته به نوع دیگری . یعنی انسان در هردو کشور در ظاهر متضاد ، در اسارت بیرون و عوامل بیرونی و بیگانه با تمامیت خویش است . اما در مقایسه ظاهری ، بادیدن رنگین والوان آن کشور ها ، کشورهای مدرن و توسعه یافته بیشتر مارا اسیر فریب و خودباختگی می سازند . واگر عمیق تر و عمیق تر نگاه کنیم ، می بینیم آن کشورهای به ظاهر فریب انگیز هم محل تجلی و شکوفایی انسان واقعی نیستند . البته این واقعیت را نمی توان انکار کرد ؛ اگر جامعه ای سالم و فاقد عیوب عیان و پنهان وبرخوردار از دموکراسی واقعی (حکومت بی تبعیض و با برابری ، مردم بر مردم ) باشد ، ومردم آن کشور بدون دغدغه و استرس ، وبا اطمینان و بدون رنج و اندوه و بدون هر ستیز و جدال و مخاصمه ای زندگی کنند ، چنین کشوری می تواند با مردمانی آرام وبی گرفتار چالش های غیر لازم شدن ، در دگرگونی انسان ودست یافتن آدمی به واقعیت فراموش شده ی خودش ، دردراز مدت ( یعنی با تحول تدریجی و ذره ذره برای نسل های بعدی و آینده گان ) موثر باشد . حتی اگر این کشور صد نفر سکنه داشته باشد ( چون خود جامعه الگویی ست برای سالم زیستن یکایک مردمانش ، که دراین کشور سالم ، درمیان مردمان سالم ، یک زندگی سالم جریان دارد که همان نیز به نسلهای بعدی منتقل گشته و سبب دگرگونی آنها می گردد . ودراین سلامت زیستن است که انسانی دیگر که همان انسان واقعی ست متولد می شود وبدون دچار انحراف شدن تکثر می یابد والی آخر..... چون غایتی برای انسان جز همین قابل ادراک و فهم نیست وزندگی محنت آلودی را که فرهنگهای متفاوت برای مردمان خود توجیه می کنند ، انسان وقتی به تمامیت خویش دست می یابد ، وحقیقت برایش قابل ادراک می گردد ، از تمام محنت و رنج و اندوه و آلامی که بر وجود هرکسی چنگ زده و اورا در اسارت دارند ، کاملا مبرا و خلاص می شود ) . وباتوجه به گذشته ی طولانیِ سراسر محنت و رنج و اندوه بشر امید دگرگونی برای نسل های بعد هم می تواند خود نقطه ی امیدی باشد .
شعر سهراب ، پیام دیگری دارد . سهراب ، نشانی از جامعه ی آرمانی نمی دهد و توصیه به کاوش جدی در خویشتن دارد ؛
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
این آفتاب دردرون هرکسی هست و جدای از توانایی های فکری و فراتراز رشد تفکر و اندیشه است . چون این ذات وسرشت تجزیه ناپذیر تمام انسان هاست . و برای کشف واقعیت خویش ، برای رستن از ظلمات و تیرگی و رسیدن به روشنایی حقیقی ، باید خود را ازاسارت ذهن تجزیه ساز خویش نجات داد وبه سرزمین نوروروشنی وارد شد . ماباید کندوزنجیر اسارت را واضح و روشن در خودمان ببینیم که همین دیدنِ شفاف باعث متلاشی شدن زنجیره ی اسارت در ما می شود .
این تجربه را سهراب می خو اهد با دیگران در شعرش به اشتراک بگذارد ، حال ماچقدر آمادگی داشته باشیم و بتوانیم پیام سهراب را دریافت و با آن ارتباط برقرار کنیم بستگی به ظرفیت وآمادگی ما دارد . سهراب خودِ واقعی اش را در خودش پیدا کرده و آن یکپارچگی ، نوری ست که ظلمات پیرامونی سهراب را محو می کند وپیام او ازاین تجربه شهودی ست که برای هرکسی قابل کشف ودریافت است . می توانیم بگوییم که انسان ظرفیت سرشار دیگری با خود دارد ، اما بی خبری اورا از این توانایی بالقوه و بالفعل دور می کند . گمشده ی هرکسی جز خویشتن او نیست . وهرکس برای رسیدن به گمشده ی خویش ، باید خودآگاهانه در خود به کاوش و جستجو بپردازد . واین خواسته غاییِ هدانسانی ست . ما رشد عقلی وفکری وارتقاء آن را برای خود غایت و مقصد تصور می کنیم در حالی اگر ما به مقام دانشمندی و پرفسوری نیز رسیده باشیم ، اگر در حکمت و فلسفه و عرفان و الهیات سرامد روزگار خود باشیم ، بدون شناخت واقعی خود ، ( یعنی شناخت ماهیت ذهن و مشاهده ی رویکرد فکر در خود و رهایی ازاسارت خود ) همچنان گرفتار بی راهه هستیم ودر یک تاریکی و ظلماتی ناخودآگاهانه دست و پا می زنیم .
شاعر سهراب سپهری
خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا
سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
میروی تا ته آن کوچه
که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
شعر استاد شفیعی کدکنی واینگونه اشعار ، مقایسه و ایجاد رقابت ، و مبارزه برای ساختن یک جامعه ی آرمانی در هر کشوری است ، مقصدی آرمانی ولی شناخته شده ، اما شعر سپهری دعوت برای جستجو وکاوش عمیق و ژرف در خویشتن و کشف حقیقتِ خود (برای به دست آوردن جامعه ی آرمانی و بهشت موعود در خویشتن است . ودیعه ی ازلیِ نهاده شده در یکایک انسان ها ) ، که این سرمنزلی ناشناخته است که لحظه به لحظه ونوبه نو برای هرکسی چهره نمایی می کند . اما آنچه آدمی را دچار انحراف می سازد ، ذهن شرطی شده و خطای پندار اوست . ما اسیر و خودباخته ی پندار در خود هستیم اما هیچگاه به عملکرد پندار واندیشه ورویکرد مداوم متناقض آن در خود نگاهی عمیق و ریشه ای و دگرگون ساز نمی کنیم . واین بلای غیر قابل جبرانی ست که قرن ها گریبان بشررا در هر گوشه از زمین گرفته و آنهارا درهرگوشه بیرحمانه به جان یکدیگر انداخته است . وتاآدمی باخودش بیگانه باشد جز ابزار وعلت مصیبت برای خود ودیگران نیست . وهمه ی این انحراف از ذهن شرطی شده در هرکسی بطور ناخودآگاه سرچشمه می گیرد . ذهن شرطی شده ، شیشه ی کبودی مقابل چشم هرکسی گردیده و اورا در سراب گرفتار می کند . ذهن ، هرکسی را از هویت واقعی خودش دور می کند ودر مرداب تفرعن و جدایی اورا سرگردان می سازد .
خانه ی دوست ( گمشده ی تمامی مردمان زمین ) کجاست ؟ ...جز رهاییِ آگاهِ از خطای پندار ؟...شعر سهراب نشانی غایی هرکسی ست . یعنی بدون دچار انگیزه های بیرونی شدن ، آدرس و نشان نه ، عین هدف و مقصد را باید در خود جست . دگرگونی بشر ، در کشف این مقصد است که به وقوع می پیوندد . یک جامعه ی سآلم می تواند بستر و زمینه ی دگرگونی آدمی باشد اما هرگز هدف و مقصد غایی او نیست . ولی سعی همه در به چنگ آوردن مدینه ی فاضله و جامعه ی آرمانی ست که آن را مقصد نهایی خود تصور می کنیم واین خطای محض پندار است که هر کسی را به ورطه ی هلاکت و نابودی روان می سازد . ولی اصلِ خطای پندار ما . اسارت ما با ذهن شرطی و برنامه ریری شده است که دراین زمینه مقاله ی دیگری باید نوشت . آدمی همیشه ساده ترین راه را برای ترقی خود انتخاب می کند اما هرگز به عمق وژرفای خود رسوخ نمی کند تا علت واساس انتخاب را در خود ببیند ، بلکه همیشه دربرابر خود ، خود را کور باقی می گذارد و از آن نیز کورکورانه پشتیبانی و حمایت و از آن تبعیت می کند . واین تمام مشکل بشر وبشریت است . وگشودن این گره ، تمام مشکلات خودساخته ی بشر را برطرف و حل می کند وجهان ایده آل و حقیقی آدمی را به وی ارزانی می دارد .
آدمی ناخودآگاه دربند وحصار و زندانی خویشتن است ، واین درحصار خود بودن یک روند زندگی معمول را با بیم ودلهره و نگرانی پیش پای هرکسی می گذارد . وسهراب وقتی آن هم با شروع شعر می گوید ؛
درفلق بود که پرسید سوار
سوار در روشنایی سپیده دم است ، وگرفتارِ ظلماتِ بیم و دلهره ودوگانگی نیست . اسیر خیال نیست ، بلکه روشن نگر است. وبه فراتراز ذهن شرطی شده ی خود قدم گذاشته وگرفتار تاریکی و ظلماتِ ذهنِ شرطی شده ی خود نمی شود .
و می گوید ؛
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر دارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
این کودک نمادِ درونِ آرام وبی دغدغه و بی استرس ماست که بابازگشت به خویشتن ، کشف آن برای هرکسی محقق می شود . و آدمی با رجعت بخویشتن است که به خانه ی دوست می رسد . و کودکی ست که در هرکس راهِ واقعی را به وی نشان می دهد . بدون آنکه فرد اسیر تنش های کور درونی خود یعنی همان اضطراب و نگرانی ها ی ذهن سرگردان شود به مقصد می رسد .
کارمن مقایسه ی فنی وساختاری این دو قطعه نیست ، چون تخصص لازم دراین زمینه را ندارم واصراری نیز برای تفهیم و تشریح آن ندارم . ولی از نظر معنا و محتوی دو شعررا کنارهم گذاشته و مقایسه می کنم . شعر استاد بزرگوارمان شفیعی کدکنی ، دعوت به ستیز و مبارزه است ، با آنچه هست . ونفس آن یعنی گریز از آنچه هست .... ولی شعر سهراب ، دعوت به ماندن با واقعیت ، و واکاوی و گشودن ریشه و علت ، و یافتن انگیزه ی نهفته در خویشتن است . که برای دریافت عمیق تر موضوع ، باید سایر اشعار ابن دوشاعر بزرگ را نیز مطالعه کرد . البته نه این قطعات شعر ، حتی مطالعه اشعار مولوی ، و عطار نیز که شاخصه ی خودشناسی هستند ویا سایر شاعران نیز بدون داشتن پیش زمینه ی لازم در باره ی شناخت "خود " می تواند انگیزه ی اسارت ما گردیده و مارا گرفتار لایه های سطحی نموده واز درک عمیق و نجات دهنده محروم مان نماید .
بلی ، آدمی ظرفیت دیگری هم دارد ولی هنوز اغلب نسبت به آن آگاهی نداریم و همین ناخودآگاهی ست که هدف ومقصدی کور را روبرویمان قرار می هد و مارا سرسختانه ، وادار به تلاشی طاقت سوز ، دربه چنگ آوردن این مقصد خیالی و رویایی می نماید ، و آدمی به برکت عقل جزیی خویش نیز ، مقصد حقیقی اش را کاملا کنار می گذارد . وانچه در ذهن بشر بطور متوالی و پیوسته جوشش و عرض اندام می کند همان هدف و مقصد ناقص و القایی و خیالی ست که عقل جزیی ( باپشتیبانی فرهنگهای متفاوت ) به وی تحمیل کرده و غایت دیگری برای آدمیان قابل تصور و بازیافت نیست . ووقتی شعر "به کجا چنین شتابان " را مرور می کنیم ، مفهوم و هدفِ نهفته ومستتر در این شعر ، ناخوداگاه ، فکر و اندیشه مارا تحریک و جذب خود می کند ومارا در دام آن گرفتار می سازد . واین هدف و مقصد و مفهوم ، چون نیت ومقصود ما نیز هست با خو اندن آن شعر از آن ملذذ و بهره مند می شویم و کماکان این مقصدو هدف ، هیچ همخوانی و برابری با هدف غاییِ ما که در درون ما نهفته است وحق حیات مسلم ماست ندارد . و هیچ انگیزه ای نیز در آن وجود ندارد تا مارا نسبت به تمامیت و ظرفیت حقیقی خود از خواب آلودگی رها کند . ولی در شعر سهراب ، آیا این علت و انگیزه ، برای آنکه تلنگری برای هشدار به ما و محو خواب آلودگی مان باشد وجود دارد یاخیر؟... در شعر سهراب مفهوم عمیق تری از "خودشناسی " هست که با آمادگیِ ما می تواند در ما ، جرقه ای ناخو دآگاه بوجود آورده و مارا یک آن ، ا ز پرده ی تیرگی و ظلمت و کدر یِ ذهن در خود نجات دهد . هرچند شعر سهراب نیز ، دارد یک مفهوم را با خود حمل می کند ، وقتی می گوید ؛
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بر دارد از لانه نور
هرچند همین مفهوم می تواند ایجادگرِ یک" فعلِ " ناخودآگاه در ضمیرما گردیده و مارا از اسارت ذهن شرطی شده و کور و ناتوان رهایی ببخشد که بعداز آن دنیایی روشن برویمان باز می شود ، اما اگر اسیر وخودباخته کلمه و واژه و بیان در آن بشویم ، هیچگونه سودی از آن نیز نبرده ایم و همچنان دراسارت ذهن خود باقی میمانیم .


0