شعرناب

حسن امرایی، شاعر رومشکانی

آقای "حسن امرایی رومشکان" متخلص به "پالیز"، شاعر و روزنامه‌نگار لرستانی، در ۲۰ شهریور ماه ۱۳۶۱ خورشیدی در شهر چغابل از توابع شهرستان رومشکان استان لرستن به دنیا آمد.
ایشان بعد از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، تحصیلاتش را در مقطع دبیرستان در رشته ریاضی و فیزیک ادامه داد؛ ودر سال ۱۳۸۱ بعد از پایان دوره پیش دانشگاهی راهی سربازی شد و متاسفانه به دلیل مشکلات شخصی و قبول نشدن در رشته دلخواهش تا سال‌ها وارد دانشگاه نشد.
از کودکی به نوشتن علاقه‌ داشت و گهگاه اشعاری به زبان‌های محلی (لکی و لری) می‌نوشت. بیشتر سروده‌هایش در قالب مثنوی، دوبیتی، رباعی و شعر نو به زبان‌های فارسی، لکی و لری می‌باشد. نخستین شعرش در سال ۱۳۸۹ در قسمت شعر در مجلات مختلف منتشر و همان دوران به فعالیت رسانه‌ای علاقه‌مند و به عنوان خبرنگار، مطالب و اخباری را برای نشریات سیمره، آفتاب رومشکان و سروش زاگرس و پایگاه خبری تحلیلی رومشکان نیوز می‌نوشت.
وی چندین سال مسئول انجمن ادبی شهرستان رومشکان بود و هم اینک نیز عضو اصلی و فعال این انجمن ادبی می‌باشد.
▪︎نمونه شعر لری:
(۱)
[بهار کُرسُوز رومشگون]
شور و شوق زِنی سویر شاخه ساران شاقَ شاقهِ کوگ سرچشمه ساران
تک تک برفآو و قله کوه یان رخت بنسه سردی زمسان
گلیا سوز کرده دِ زمین مرده گرمی هناسه زمین رنگ کرده
هر جا دِ زنی نشون برده کله باد وا خوش بهار آوِرده
یخبنان چوی چس چی پشم و پته زنی دِ بهار جو تازه گِرته
بهار اُومُو وِ چوپی گرتِنَه یخ سردی چمر اِ شِکنَه
رقص گلیا صو تا اِیواره دِ شور و شوق فصل بهاره
چشمه سار سرآو دِ پاکی برفآو مَشکِی یا پُرِن دِ زلالی آو
شکوفه رنگین و سرتل داران جومه سوز پوشین دار و درختان
رها بین دِ دس سردی زمسان پر دِ شور زنی مست خرامان
هر روز شاواره وا لِیسک اَفتآو دِ گُل گُلَزار کَل مِزِنه قآو
شاهین و عقاب دِ اوج پرواز چهچه بلبلان وا عشوه و ناز
چَل چَل مزِنن و دشت کوهسار و سر سفره حون و مون بهار
جون‌دار و بی‌جون میرن دِ بهار گرمی بر اَفتاو ساخس نسار
مشکی یا وِ شو دخترون ائیل و کوری چشیا هَمیل و مَمیل
روی وِ سرچشمه بیت زندگونی دلیا پُر دِ شوقِ دِ هرازگونی
بهار بهار و نومش گِرونه و سَر سفره اَش دنیا مهمونه
هر کس دِ بهار زندگی میره اما سوخته دل سرد و غمگینه
منه سوخته دل، دِ خزون منه دوسم گه رَته شادیم نمنه.
(۲)
[هات و نهات]
چی سفیدی روژ تونی چی شو رو سیا منم
چی کاج راس تونی چی گوچنک چمیا مِنم
چی نسیم بهار تونی چی توزُن پاییز منم
چی بهار شاد تونی چی زمستون کز منم
اگر د روزگار خو تونی دایم اَر نهات منم
اِ بلنگ سر تونی اِ ژیر پایات مِنم
و بهشت چِین تونی دوزخ شَر بار مِنم
چی عالِم دُونا تونی چی نادُون خوار مِنم
چی ماه چاورده تونی چی آسمون تار مِنم
چی کوه استوار تونی چی سوخته داوار مِنم
چهچه بلبلان تونی صدای دلخراش مِنم
و عشق رسیا تونی فرهاد سنگ تراش مِنم
چی طلوع اَفتاو تونی چی غروب اَفتاو مِنم
چی اَفتاو پاییز تونی چی تَش بی تاو مِنم
اِ دل مردِم خو تونی فرار اِ دلان مِنم
چی گل بهار تونی چی کوپه خاران مِنم
راهنمای شَو تونی اِی رِه گم کرده مِنم
لیلی خوبان تونی مجنون گمگشته مِنم
ستاره آسمون تونی وَ ژیر خاکیا مِنم
مرواید دریا تونی چی ریخ دریا مِنم
دائم سوار هی تونی و پا پیادَه مِنم
نسیم دریا تونی کشتی شکستَه مِنم
خیران و دور هر تونی دایم هَر لَه شَر مِنم
خوشی وهات هر تونی اصل نهات هَر مِنم.
(۳)
[هنی هم...]
هنی هم چش وره منمه، که دلسوزم بیایه
هنی هم د نوم جونم صدای پا او میایه
هنی هم گوش و دنگ بادم که صدای او بیایه
هنی هم د خزون پرسم که کی بهار میایه
هنی هم اَسر چشیام چی آوو رو میایه
هنی هم اویام می هان که او خنه بیایه
هنی هم جون و دل می هان که او شادی بیاره
هنی هم و اُو قلا نشینم که دیار دوس دیاره
هنی هم آسمون تاره هاوار که روز میایه
هنی هم شووخون زنم که روز وا او بیایه
هنی هم شئور روزگار که وا دنیا نیایه
هنی هم دل و غیر پرسه که روزگار چی می هایه
هنی هم د تژگاه کورم بوی سوخته میایه
هنی هم د لو کفنم تُر تَش او نیایه.
(۴)
[چَمِسَه دَسِ کَم‌دَس]
چَمِسه دَس روزِگارم، مِه کِه قامتِم چَمِسه
کُشِسَه دَس دَسِه خُومِم! مِه کِه کَسئ دِم کُشِسه
دِه دَس دل هُیچ نَمَنه، جز تال‌ء دِه گیس شیوِسه
یَه یادگاری "کُل‌کَسَ" وِه دَس کَم‌دَس‌ِم کُشِسه.
(۵)
چشیا کورم سرمه اسر کشینه
دَس‌یا تنیام سنگ‌هِ قورم تاشینه
و روی قبرم ستر کافور پاشینه
مه چی فرهاد، شیون شیرین شنیمه.
▪︎نمونه شعر فارسی:
(۱)
[فرهاد دست تنگ و دل تنگ]
روزگاری‌ست که فرهاد هست
اما تیشه فرهاد نیست
آن سوی بیستون هم
بیابان است و برهوت
چه تاوان سختی‌ست
و چه بهانه سختی دارند این ثروت پرستان امروز
بهانه‌شان
آوردن
برهوت است و ویرانی
به جایی که خود
بیابان است و برهوت‌تر از برهوت
ای ثروت پرستان
چه می‌خواهید!؟
چه می‌خواهید از این فرهاد بی‌کس،
از این فرهاد دست تنگ و دلتنگ!!
(۲)
[گذرگاه نگاه]
اگر روزی گذر زمان
ناخواسته
از کنار هم گذرمان داد
با نگاه چشمانت
هرچه که خواهی بگو
اما به حرمت
سال‌های دور و دراز آشنایی
و یا
به حرمت «شهر خاطره‌ها»
غریبه خطابم مکن.
(۳)
[بن‌بست عشق]
عشق...
عاشقی...
علاقه و شب‌گردی...
پیدا شدن در وجود دیگری...
بی پولی، بی‌کسی...
خیر جستن به آغوش تنهایی!
نه!
نه! راه راهِ رفتن نیست
راهی به برگشت نیست!
«راه بن‌بست مطلق»
چاره‌ای نیست
باید سقوط کرد تا انتهای «بُن‌بست»
(۴)
[بازار عصر ما]
زنی با کودکی آمد به بازار عصر ما
سجاده‌اش را
به قرصی نان فروخت!
در غرفه‌ای دیگر، اما!
زاهدی بهر نماز، پارچه‌ای دیبا خرید
در قبالش
برگه‌ای از دفتر جیبش کشید.
واقعاً چه تلخ و بی‌تفاوت!
می‌گذرد
زندگی در «بازار عصر ما»!؟
(۵)
[بی‌همتا]
سال‌هاست از این کوچه صدای پای رهگذری نمی‌آید
سکوتی را که ناخواسته بنا کرده‌ای... بیا بشکن!
خوب می‌دانی
که تنها رهگذر این کوچه سوت و کوری
پس بیا
که با هر قدمت
صدایی به گوش می‌رسد
که
همتایی ندارد.
(۶)
[پرواز]
شکوه دارم
از دلی که نمی‌گیرد
سراغی از هم‌نفسی
آری پرواز کن از قفس
هم‌نفسی بجو
که در ماندن
جز حقارت و اسارت نیست
پرواز کن پرواز با یک هم‌نفس.
(۷)
[شراب وداع]
ساقیا جام می را دگر به دستانم مده
راه خود جدا کردم از مستی‌های میکده
سلامتی که گویم، وقتی که او دگر نیست
او کز وداعش بر دلم شراب خون چکیده.
(۸)
[بزن مطرب]
بزن مطرب که امشب مست و گیج‌ام
ناامیدی در گردباد خلیج‌ام
بزن مطرب با ساز تو در اوج‌ام
رها گشته از خشم هزار موج‌ام.
(۹)
[عهدنامه]
از این امشب که در ماتم نشستم
به آن عهدی که هرگز نگسستم
قسم خورده‌ام تا روزی که هستم
نبندم دل به کس، جز دلشکستم.
(۱۰)
[ببخش ربی]
گناهم را ببخش ربی، که امشب من گرفتارم
ببخشا بر من ای ربی که دردی بی‌دوا دارم
تو دادی به من ای ربی نعِمات بی‌شماری
چرا دادی به من ربی! دلی پر خون ز دلدارم!؟
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


0