شعرناب

من خیره میمانم!

من خیره می مانم
به قطاری که از ساحل فراغت به سوی رخداد های نامعلومدر حرکت است!
کودکی بعلپنجره ی کوپه شانبه تماشا نشسته است
کودکی از دور سنگ به قطارپرت می کند
کودکی در رستوران قطار منتطر است
پیرمردی که با تسپیی درازش زمان را می کشد
عروسی که در کوپه ای دربست هنوز احساس غریبی می کند!
پیرزنی مهر به پیشانی ش می چسباند
ولی قطار با صدایی یکنواختدر حرکت است!
در دل تاریکی ها ...
در دل کویر...
تک درختی از دور به قطار سلام می کند .قطار بی محل به خروس خوان میاندیشد که باید ساعت پنج صبح دو سرباز را مرخصیببرد و شش سربازرا که مرخصیشانتمام شده را به پادگان برساند..
قطار جدی است با هیچکس شوخی ندارد
هر واگن قصه خودش را دارد.خانواده ای به زیارت می روند
دیگری برای درمان.ان دیگری برای کار میرود.ان یکی هم کارمند دولت است به ماموریت میرود.
قطار به پایان راه می رسد به یک سوت بلند و نفس گیر
همه بدون کوچک ترین تشکری از قطار به سرعت پایین میروند
قطار خیره به اخرین ایستگاه احساس سبکی می کند و کمی تنهایی...
دو کودک روی پل به قطار دهن کجی می کنند ان دیگری میگوید غصه بخور ما رفتیم تو جا گذاشتیم..ولیقطار مغرورما قبل از سوار شدنمسافران جدید کمی استحراحت می کند!!!
روزازنو روزی از نو.....
با تشکر
دانیال فریادی


0