خداخُدا من خدا را ديشب در ميان گل شب بو ديدم عطر ميافشانيد پس از آن دررُخ نوراني ماه كه از آن بالا دست نور ميتابانيد وسپس در نَفَس باد صبا كه به من زندگی میبخشید من خدا را همه جا ميديدم درسُكوت سوسن درنگاه نگران نرگس در تَن شبنم پاك برلب تشنهی خاك او يكي بود ولي من او را بين آيينه تماشا كردم بينهايت ديدم چشمهايم چه نگاهي دارند من زچشمان خودم ممنونم رحيم سينائي خرداد 81
|