شعرناب

من...

از من نخواه که خودم را وصف کنم
من...
وقتی پلک چپم می پرد،عصبی هستم
یا وقتی پوست لبم را می کنم، استرس دارم
بعضی شبها کابوس میبینم وفکر میکنم
آدمهای توی کابوس با من زندگی می کنند.
موهای سفیدم را زیاد توی آیینه نگاه میکنم
خشمم را با راه رفتن تند کم میکنم
در حالت غم رنگی ترم؛
بی صدا گریه میکنم؛حتی حین انجام کار،اما در خلوت
هنگام ناراحتی های عمیق خوابم می گیرد
مسیرهایی که دوست دارم را مداوم تکرار میکنم تا تغییر جزییاتی که حفظ کردم را ببینم
به چشم آدم هایی زل میزنم که به انرژی شان وصل شوم
و کفش هایشان را دوست داشته باشم.
از من نخواه که خودم را وصف کنم،
وصف کردن بیهوده است،
مثل تنهایی...
مثل آخرین خط کشی های خیابان
که زیر پای عابران کمرنگ شده
بهار


0