شعرناب

اصلان قزل لو

استاد "اصلان قزل‌لو" شاعر و نویسنده و منتقد ادبی ایرانی و عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان در دوم فروردین ماه ۱۳۳۴ در تهران دیده به جهان گشود.
او دارای فوق‌ لیسانس زبان و ادبیات فارسی و دبیر آموزش‌ و پرورش، مدرس ضمن خدمت فرهنگیان است. انتشارات واژتاب به مدیر مسئولی اصلان قزل‌لو از سال ۱۳۹۷ شروع به کار کرده است.
▪︎کتاب‌شناسی:
- شکل‌ها و اندازه‌ها - شعر کودکانه - انتشارات محیط.
- پرواز - داستان کودکانه - انتشارات محیط.
- نبرد نابرابر - تحلیل شخصیت‌های داستان سیاوش - انتشارات آبگین رایان.
- جمله‌ی بی‌نقطه‌ی نگاهت - شعرهای کوتاه - اولین دفتر.
- ستایشگری نام و نان - ستایشگری از قرن سوم هجری تا شهریار.
- سفر ماه و تنهایی گون - نقد شعر امروز.
- باران بهانه‌ها - مجموعه‌ی شعر- دومین دفتر. ۱۳۹۲. - لندن - نشر اچ اند اس مدیا.
- بازی در کوچه‌های دریا - شعرهای کودکانه.
- بهترین جای دنیا - داستان کودکانه.
- توپ‌های آسمان - داستان کودکانه.
- دم جنبانک و درخت گردو - داستان های کوتاه کودکانه.
- قصه‌های آموزشی - کودکان.
- حس سبز - مجموعه شعرهای کوتاه - دفتر سوم. ۱۳۹۲ لندن. نشر اچ اند اس مدیا.
- درنگ رنگ - مجموعه شعرهای کوتاه - دفتر چهارم. ۱۳۹۱ تهران.
- به همه‌ی زبان‌ها - مجموعه شعرهای کوتاه - دفتر پنجم.
- خالی خاطره‌ها.
- مجموعه داستان "سفر به فراسو".
- تفسیر امروزی رباعی‌های خیام.
- بازی - مجموعه داستان‌های آموزشی کودکان.
- آدم‌ها و مترسک‌ها (مجموعه شعر).
و...
▪︎نمونه شعر:
(۱)
[در خواب کسی نمی‌میرد]
(برای شوان کاوه که بی‌خبر رفت)
همه چیز
همان طور
دست نخورده است.
***
کتاب
داروها
و صدا
***
هنوز از اتاق بغل
صدایت را می‌شنوم
***
حالا
از پشت پنجره
سایه‌ات را می‌ بینم
خیالم راحت شد.
***
دلم نمی‌خواهد
بیدار شوم
آخر
آدم‌ها
همیشه در خواب زنده‌اند
خواب اصحاب کهف
بهتر.
(۲)
[وحشت]
تمام شنزارهای جهان
پشت این خط خوابیده‌اند
تا خاطره‌هایت بیدار شوند،
دریچه‌های احساسم، غبار می.گیرد.
تنها،
قطره‌ای لازم است
که این دریا کم نمی‌آوَرَد.
بر می‌گردانَدَم به سال‌های ابری
ابرهای خونین،
به ساعت عبور جوانه
از رگ برف
به رگبار تگرگ
از لوله‌ی تفنگ؛
به سالی که هزار و سیصد و سرباز و هفت
سلام نظامی را فراموش کردند.
سال سر به هوایی جنون
سر به زیری عشق.
این دریا کم نمی‌آوَرَد.
این غبار،
یادگار اشاره‌هایی‌ست
که باران شد.
کلاه از سر بردار
سرباز سال‌های هزار و سیصد و نفت
جهان، گرفتار خط‌هایی‌ست
که دیوانه‌ای بر کره‌ی جغرافیا کشید.
(۳)
[بازگشت]
صد بار
دست‌هایم را به دست کوچه‌های این شهر
گره زدم
پا به پای خیابان دویدم
جا گذاشتم خانه‌ها را وُ
برگشتم،
به خاطر خاطره‌هایی
که خیس هجرانی‌ها بودند.
(۴)
[امید]
تنها به تیشه‌ای
کنار اولين سنگ شکسته،
نشسته‌ام،
در میانه‌ی این کوه‌ها!
***
چه امید شيرينی!.
(۵)
[طلوع]
در آبی هوایت
در مسیر آیینه‌هایی که
مرا در تو غرق می‌کند
سبز می‌شوند
واژه‌‌ها
***
پله پله پایین می‌آید
صدا و
در سطح صاف سکوت
بدل می‌شود به لبخندی
***
لب‌ها
بر هم می‌رسند و
آتشی می‌دَوَد در رگ‌ها
خورشیدی بر می‌آید.
(۶)
زیر بارش یک‌ریز برف!
جز رهایی از سیاهی
چه حرفی دارد بگوید
یک کلاغ!
(۷)
می‏‌بالد و
می‏‌خندد و
به تماشا می‏‌نشیند
در طوفان‏‌ها
جرات به گل نشستن ندارد اما
این ساقه.
(۸)
پرنده،
پروازش را به سایه‌سار شاخه‌ای رساند
که پرچمی سبز
در دست داشت
و گفت:
"موهایش بوی باران می‌دهد
این زن
از نژاد ماست
و عجیب که تنهاست
با این همه رگ و ریشه!"
او، اما
چشم‌هایش تر بود و
بوی غربت می‌داد.
(۹)
نت گم شده‌ای‌ست
سکوت
که رهایی را
دهان به دهان می‌گردد
تا در انفجاری،
بزرگ‌ترین سمفونی جهان را بسازد.
(۱۰)
پیام دریا را که می‌خواند، باران،
سرک می‌کشد علف؛
می‌غلتد سنگ؛
می‌خندد آسمان؛
ما، اما،
با چتری بر سر،
هنوز منتظر مصرع دیگری از شعر ناسروده‌ی دریاییم.
(۱۱)
گاهی که درخت می‌شوم
نمی‌دانم چرا
هیچ کس باور نمی‌کند
که هزار پرنده
در چشم‌هایم لانه کرده است
***
سلام می‌کنم به مردی
که در توفان
از کوچه‌های شهر
خورشید را به خانه می‌بَرَد
تا پر بدهد گرسنگی را‌
***
شاید کسی باور کند
خورشید، خوردنی‌ست.
(۱۲)
اول خط
اصلا پیدا نیست
یا نباید باشد
تا کسی بیاید و بگوید:
اول من!
بعد در کله‌ات
تمام آدم‌های دنیا را بچین مقابلت
عین دیوار
تا تو را بخوانند
به نامی اسطوره‌ای.
دست‌ها را فراموش نکن
هایِ سلام را،
در سطرهای پوسیده مرور کن
کافی‌ست چند دست بالا برود
مثل عروسک لته‌ای
تا محکم‌تر بگویی: اول من
این دریچه‌ها هم جان می‌دهند
برای تماشا شدن
تا باور کنی
کوچک شده دنیا
کوچک شده‌اند آدم‌ها
و همه‌ی دست‌ها مجازی‌اند.
بین‌النهرین
تازه سر از تمدن بیرون کرده.
بازی کن
حالا که دنیا یک فیلم است
و آدم‌ها
سیاهی لشکر
و تو
بازیگر اول
در آغاز تمدن.
به سطر اول برگردان جهان را
ما حافظه‌هایمان را شسته‌ایم
در بارانی که می‌باری.
(۱۳)
من چرا نمی‌توانم یک میدان باشم؟
یک خیابان؟
یا کوچه؟
تا بچرخم
بچرخم دوُرت
بروم
بدوم
در دو طرفه‌ات
بیایم
بدوم
بچرخم
برگردم
و هر قدر دلم می‌خواهد تماشایت کنم
و بن بست نباشم
من از انقلاب هم نتوانستم به تو برسم.
(۱۴)
با باران دیشب
کمی آسمان به شهر بارید
که نام‌های منجمد سبز شدند و
پنجره‌ها را به شاخه‌های روشن
گره زدند.
امروز،
وقتی در افقِ همین پنجره‌ها
عاشقانه‌ای نقش بست،
هیچ گلی را به خاطر لبخندش نچیدند.
(۱۵)
خواب می‌بینم
در قابی کرده‌اند جهان را
با آدم‌هایش و
آویخته‌اند از آسمان.
***
می‌بینم
نشسته‌ای بر زمینه‌ای سبز
بر زمینه‌ای رنگین کمانی
و لحظه‌ای دیگر
سفید.
می‌گویی:
تجربه‌ای ست هر رنگ.
در هم می‌آمیزی‌شان و
حاصلش را می‌آویزی بر دیواری،
بیرون می‌زنی از قاب.
***
با خود می‌گویم:
عجب جهانی‌ست این جا
باید بیرون بزنم
تا به تماشا بنشینم این نقش‌ها را.
(۱۶)
در یک سپیده‌ی ناگهان
پر خواهم داد تمام بالشم را
در آسمان شهری
که پرنده‌هایش از خاطر برده‌اند
رویای پرواز را.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


0