شعرناب

باخودم حرف میزنم

باخودم حرف میزنم
با خودم داشتم به صورتِ رِنگی بر وزنِ آهنگِ عروسی میخوندم :
چیییکار بکنم ؟ ... تا اون از من راضی بشه ؟
نَفْس ام بقیه شو اومد : بادا بادا مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
من و نَفْس ام یه عمریه که با هم کل کل داریم و کلی پوز همدیگه رُو به خاک مالیدیم . ولی اون بیشتر .
البته یواشکی بگم ، گرچه اون همیشه فالگوش واستاده و میشنوه، ولی بذار بشنوه ، صدامو بلندتر کردم و گفتم : عجب گیرِآدمِ عوضی ای افتادما ! اونم که مثل همیشه اینجا بود رُو دیدم که زیرزیرکی وبا روباهیِ خاصی خندید و صدای پاش اومد ، یعنی من رفتم ، ولی نرفته بود ، آخه ما همیشه چسبیدیم به هم .
مثل دوقلوهای به هم چسبیده
چندوقت پیش نَفْس ام هوس کله پاچه کرده بود . منم که مدتهاست زوارم در رفته و زرتم قمصورشده .
به قولِ خانمِ خوش اخلاقِ مسئولِ آزمایشگاهِ دمِ خونَمون که هروقت برای آزمایش خون میرفتم پیشش ، می گفت : آقا شما چقدر چرب و شیرینید . منم لبخند میزدم .
دیابت ام طوری بود که دکتر گفته بود با شش تا قرص روزانه ، دو برابر مجاز هم باشی ، خوبی .
چربی هم که بالای ۲۰۰ . تووی این شرایط ، آقا از من کله پاچه میخواست . روز قبلش هم حلیم، که قندِ خالصه . به نَفْس ام گفتم : بیشین بینیم بابا ، حال داریا . همون شیرینیِ تَر و بستنی ، که دو روزِ پیش که خواستی و خریدم و کوفت کردی ، بذار اوضاع احوالِ قندیم بهتر بشه ، بذار اونی که زائیدم رُو بزرگ بکنم بعد ببینم چی میشه .
ولی اون چشم سفید نمیدونم چرا پاهاشو تو یه کفش کرده بود و ول کنِ معامله نبود . تو این گرونی، کفشه داشت میترکید . فکرشو بکنید : دوتا پا تووی یه کفش !
اینبار مثل کوه جلوش دراومدم و شما که غریبه نیستید ، حسابی حالش گرفته شد . ولی خیالی نیست . اونم خیلی حالِ منو تووی زندگی گرفته . موندم با این وامونده چه جوری باید تا ابد زندگی کنم ؟
به خدا گفتم : آخه این نکبت کی بود که گیرِمن انداختی؟ روزگارمو با حرصاش، با بد دهنیاش ، با اعمالِ چپ و چولش و ازهمه مهمتر، با اشتباهاتِ مکررش که دیگه توی این حدود نیم قرن ، حسابش از دستم دررفته عاصی کرده . دیگه از دستش مثل دیوونه ها بلند بلند با خودم حرف میزنم .
وقتی که نَفْس ام گفت : من که خودتم دیوونه ! باز به خودم اومدم . این نهیبو مکرراً به من زده بود و من یادم میره . مثل اینکه واقعاً دارم آلزایمر میگیرم .
از بس با خواسته های نابجاش زیرِ یه خَمَمو گرفته و با یه مشتِ آبدار ناک اوت ام کرده می خوام هرچی گفت رُو برعکسشو انجام بدم ، شاید فرجی شد .
اونم که فکر منو میخونه همون موقع گفت : بریم نماز بخونیم ؟ میخواست نماز نخونم به ریش ام بخنده .
منم وقتی که صدای اذون اومد ، پاشدم و وضو گرفتم و یه نمازِ باحال ، از اونا که ضالین شو حسابی
می کشیدم خوندم تا از دستِ هرکی تووی این دنیا می ‌کشیدم ، از دستِ این یکی نکشم .
بعد از نماز، من و نَفْس ام چشم تو چشم شدیم . از جسارتم خیلی خوشش اومده بود . گفت : حال می کنم پوزمو به خاک میمالی .
هر دو با هم خندیدیم
بهمن بیدقی 1400/9/20


0