شعرناب

از همون لحظه وارد بهشت شدم..

از همون لحظه واردِ بهشت شدم…
کمتر از نه سال داشتم، مثل همه یِ بچه های هم سن و سال خودم، عاشق دستجات عزایِ حسینی بودم، به عشقِ شروعِ مراسمِ سینه زنی و زنجیر زنی که از محل مسجد آبادی بسمت امامزاده ها و قبرستان آبادی حرکت میکرد، ساعت ها زودتر از خانه بیرون میومدم، همه بچه هایِ محل اینچنین حال و هوایی داشتند ، گاهی هم همراهِ بعضی از بچه ها وارد مسجد می شدیم، و با بزرگترها پایِ منبر می نشستیم، نه برای گوش دادن، دل تو دلمون نبود ، کی صحبت های روضه خوان تموم میشه ، تا همراه هیئت ، زنجیر بزنیم، آخه در کودکی به ما حسینی می گفتند ، یعنی باید لباس سیاه می پوشیدیم و بابت این اسم یه مقدار پول و قند و چای و...به مسجد نذری میدادیم،رسم خوبی بود،بگذریم، یه روز که بی صبرانه پایِ منبر لحظه شماری میکردم ، صحبتهایِ روضه خوان ، ناخودآگاه خیلی واسم جلب توجه کرد، بدی از جهنّم ،تعریف از بهشت، عجب جای قشنگی بود ، خیلی رویایی بود ، چگونه باید بهشت بروم؟ مثل بیشتر کودکان که از والدین خود سوال فلسفی میپرسند، پا پیچِ مادرم شدم، من میخوام بهشت بروم ، چه کار باید بکنم ، این مشغله شبانه روزی من شده بود، آخه جهنّم هم خیلی ترسناک بود، از طرفی هم من واقعا مصّمم بودم ، بهشت بروم ، دنیایِ کودکی ،عجب دنیایی است ، بیچاره مادرم ، سواد نداشت، ولی چشم روشن بود، از دست من خیلی کلافه شده بود، بالاخره یه روز راهِ بهشت را به من نشون داد ! پسرم، در آن دنیا دو گروه وجود دارند، یه گروه مشغول عزاداری ، زنجیر زنی ، سینه زنی واسه امام حسین، قربون اسمش ،برم هستند و گروه دیگر در حال رقص و آواز با ساز و دهل مثلِ عروسی محلی خودمون هستند، آخه عروسیِ آبادی ما هم خیلی قشنگ بود، اگه رفتی سمت دستجات عزاداری، بهشتی هستی ، و کسی هم سمت جشن عروسی رفت جهنّمی هست ، قند تو دلم آب شد، مگه میشد ، من عاشقِ عزایِ حسینی نباشم، از همون لحظه وارد بهشت شدم ، مدتها از این خیال خود لذّت می بردم، چه شب و روز قشنگی بود، من بهشتی نبودم ،ّ فقط نگرشم ، دگرگون شده بود، آری آرامش انسان در بندِ نگرش انسان است ،
شکی ندارم ،تهیدستی که احساسِ پادشاهی دارد، زندگی اش شاهانه خواهد ،خوشبختی که احساس بدبختی می کند ، بی گمان ،در بدبختی زندگی خواهد کرد.
✍علی پیرانی شال(آرام)


0