شعرناب

مادر بزرگ وغذایِ نذری..

مادر بزرگ وغذایِ نذری...
شب تاسوعای حسینی بود،در آبادی ما این شب عزیز را تراش می خوانند،شاید به این خاطر که مردان عزادار حسینی در چنین شبی سرهایشان را میتراشیدند، مادر بزرگم، بر اساس یک سنت حسنه محل، قیمه درست کرده بود ،من به همراه دختر دایی ها و پسر دایی ام ،با کمک همدیگر ،غذاهای نذری را در میان اهالی محل بعد از اذان غروب پخش می کردیم،قبل از شروع پخش غذا، مادر بزرگ، برای ما بچه ها غذا می کشید،تا سیر شویم ،ما از خانواده نسبتا فقیری بودیم، ولی بچه های دایی از این لحاظ یه مقدار وضعیت متفاوتی داشتند،از طرف دیگر بعضی هاشون هم گوشت دوست نداشتند،مشغول خوردن قیمه بودم، دلم نمیومد ،تکه های خوشمزه گوشت رو بخورم، طبق عادت بچگی ،یکی یکی کنار می گذاشتم، تا در آخر غذا یه جا بخورم،و یه باره لذت ببرم ، به تکه های گوشت انبوه شده نگاه میکردم لذّت میبردم ،مادر بزرگم چشمش به بشقاب من افتاد، فکر کرد،منم گوشت ،دوست ندارم،تموم گوشت ها رو در یه چشم بهم زدن برداشت و گذاشت تو دهنش، چشمم به دست و دهن مادربزرگم خیره شده بود ،هیچی نتونستم بگویم،ولی از آنروز یاد گرفتم از زندگی و نعمت هایی که خداوند بزرگ ارزانی داشته است، باید لحظه به لحظه لذت ببرم،نباید زندگی را واسه فردایی گذاشت که شاید ،گذر زندگی آن را یکجا برباید و شاید هم اصلا فردایی واسم نباشد.
علی پیرانی شال(آرام)r


0