شعرناب

حکایت روزگار

چوپانی مشغول چراندن گله ی خود بود
ناگهان به درخت گردویی رسید
از آن درخت بالا رفت و شروع کرد به گردو چیدن
همین که در بالای درخت بود باد تندی وزیدن گرفت
چوپان که بالای شاخه نشسته بود دید
الان از بالای درخت به زمین می افتد
دست و پایش شکسته میشود یا اینکه کشته میشود
در آن هنگام سر خود را بالا برد و گفت خدای بزرگ مرا نجات بده
من تمام گله را به تو میبخشم باد آرام گرفت
چوپان از درخت پایین آمد همین که خود را سالم یافت
گفت خدا نصف گله را به تو میدهم
پس از چندی گفت خدا تو که نمیتوانی چوپانی کنی
خودم گله را میچرانم و پشم و کشک آن را به تو میدهم
باز دوباره پشیمان شد و گفت
چوپان هم مزد میخواد پشم آن مال تو و کشک هم مال خودم که رعایت عدالت کرده باشم
مجددا پشیمان شد پیش خود اندیشید و گفت
اصلا چیزی نمی دهم چه کشکی چه پشمی مگر طلبکاری برو دنبال کارت
چه بی گذشتی حوصله ندارم
در این اسنا ملائکه به خداوند اعتراض اوردند
گفتند خدای بزرگ چرا این چوپان را انقدر ناسپاس آفریدی
و قدر نمک را نمیداند این همه نعمت برای آن آفریدی و ناسپاسی کرد
خداوند به جبرئیل فرمود برو به ملائکه بگو
شما از این کار تعجب نکنید
من کسانی را مملکت بخشیدم و آن ها از دستورات من سرپیچی کردند و میکنند
و لیاقت مملکت داری ندارند
از چوپان بیابان گردی چه توقع داری این کار به خود من مربوط است
ملائکه هم از کار خداوند سر در نیاوردند
و اما این حکایت ادامه دارد...


0