شعرناب

نذری

نذری
دوتا دوست ، تووی کوچه توپ بازی می‌ کردند . دوتا دوستِ شش ساله .
یکی شون فرزتر بود و هِی به اون یکی گُل میزد .
اون یکی حرصش دراومده بود . مخصوصاً کُرکُری هم چاشنی بازیشون شده بود .
تا اینکه اون که حرصش دراومده بود فکر بد و ضایعی اومد تووی ذهنش ، یه فکرِ پلید و نامردانه .
به دوستش گفت : راستی یادم رفت بِهِت بگم کبابیِ حاجی داره نذری میده .
دوستش گفت : راست میگی ؟ بیا بریم ما هم بگیریم .
اون یکی گفت: من گرفتم تو برو. فقط بُدو تا تموم نشده . اینو گفت ودرحالیکه سریع هم پشیمون شد، ولی مثل خر توو گِل موند. نه راهِ پس داشت و نه راه پیش .
دوستش بازی رُو رها کرد و بسمت کبابی دوید .
چند نفر توی صف خریدِ کباب ایستاده بودن .
پسر شش ساله طوری دوید بسمت کبابی که همه اونایی که منتظر بودن ، با دیدن تند و فرزی و با نمکیِ پسربچه خواسته ناخواسته راه بازکردن که کوچولو بِرِه اولِ صف .
لبخندی که بر لب همه و ازجمله کبابی بود ، موجب سؤالِ کبابی از کودک شد . پسرم چند تا میخواستی ؟
کودک درحالیکه کف دستش رُو بازکرده بود ، پنج رُو نشان داد و با لحن بامزه ای گفت : پنج تا .
راست میگفت ، خودش و مامان و بابا و برادر و خواهرش جمعاً پنج تا می‌شدن .
حاجی یه نون سنگک و پنج تا کباب گذاشت و بسته بندی کرد و به پسربچه داد .
موقع پول گرفتن، کبابی مبلغ رُوگفت، ولی وقتی بچه سرشو زمین انداخت وباحالتی آچمز به نوک کفشش خیره شد و آنها را کودکانه بر زمین کشید روحِ بیدارِ انسانی فهمید که پسربچه هیچ پولی باخودش نداره . پسربچه آروم گفت : مگه نذری نیست ؟
تووی چند ثانیه، یه عالمه اتفاق افتاد : یه آقایی ازتووی صف یه اشاره ی با معنایی به کبابی کرد که یعنی من حساب میکنم . حاجی هم که دوزاری اش سریع افتاده بود گفت : حواس منِ پیرمرد رِومیبینی ؟ ازبس که هرروز پول گرفتم عادت کردم و امروزهم طبق عادت، مبلغِ کباب رُوگفتم تو رُوخدا منو ببخش، پیریه دیگه و تووی یه ظرف یه بارمصرف، یه سیخ گوجه هم گذاشت وگفت : ببخشید اینم فراموش کرده بودم بذارم وظرف گوجه رُو تووی نایلکس گذاشت و درحالیکه با لبخند محبت آمیزی گفت : نوش جان ، برای اینکه این اشتباه فراگیر نشه و پسربچه دیگران را برای گرفتنِ نذری نفرسته گفت : همین چند نفر رو که راه بندازم نذریِ منهم تموم میشه ، به موقع اومدی عزیزم .
پسربچه درحالیکه لباس کم قیمتی به تن داشت ومعلوم بود که یه عالمه شاده ، تشکر کرد و از مغازه اومد بیرون. دوستش که یه گوشه قایم شده بود اونوکه با کباب بسمت خونه خندون دید کهمیدوید ،گفت: گرفتی؟ ولی چجوری؟ و اون گفت : خوبه که تو هم گرفتی وگرنه دعوتت میکردم خونمون نذری بخوری .
خیلی وقته کباب نخوردیم ، حتماً ببرم خونه بقیه خوشحال میشن . و باخنده، مثل قرقی دوید بسمت خونه .
بعد از رفتن کودک ، ماجرای داخل کبابی هم شنیدنیه . وقتی مرد بزرگوار خواست پول رُو حساب کنه ، هر کاری کرد حاجی نگرفت و گفت : اینقدر تووی دنیای خودم گم شده ام که حواسم به دُور و اطرافم زیاد نیست . ممنونم که با اشاره ی به موقع تون ، منو متوجه ی کاری انسانی کردید .
دلهای شاد ولبخندهای همه حاضرین را بخاطراین کارِ انسانی رُو نمیتونم با قلم توصیف کنم ، پس هیچی ننویسم بهتره .
بهمن بیدقی 1400/6/6


0