شعرناب

پیر مردی که همیشه صبح تاریکی برای نماز به مسجد میرفت

پیر مردی که همیشه صبح زود در تاریکی برای نماز
به مسجد میرفت یک روز صبح که هوا بارونی بود
هنگام رفتن به مسجد در چاله ای افتاد
لباسش گلی شد.
برگشت به منزل لباسش راعوض کرد دوباره
راهی مسجد
شد باز هم در تاریکی درون گودالی افتاد و لباسش
پر از گل شد.
به منزل بازگشت لباسش را عوض کرد و
عازم مسجدشد
دم درب چشمش به جوانی افتاد که
با چراغ منتظرش ایستاده بود گفت
بیاتا ترا به مسجد
برسانم باهم به راه افتادند وقتی رسیدند جوان
واردمسجد نشد. پیر مرد علت راپرسید؟
او گفت که من شیطانم ؟
?
علت اینکه تورا با چراغ به مسجد رساندم این بود
بار اول که در چاله افتادی شنیدم که از طرف
خداوند ندا کردند که همه گناهنش بخشیده شد.
باردوم که که در گودال افتادی باز شنیدم از جانب
خداوند که گناهان اهل خانوده اش را هم بخشیدم
.
من ترسیدم بار سوم اگر درچاله بیفتی
گثاهان اهل روستا هم بخیشده شود
وزحمات من که برای گمراهی انها کشیده ام
از بین برود؟
برای اینکه از این کار جلو گیری کنم تورا رساندم...
پیر مرد گفت.
پناه میبرم به خداوند بزرگ
از شر شیطان لعین.
?.... ..... پس بنگرید که خداوند رحیم در همه حال
به بندگانش توجه دارد . برای هرگونه کاری پاداشی
به سزا میدهد ا...از رحمتش نومید نباید شد.
صلوات بر محمد وآل محمد.
فتحی...تختی... ۱۸ /۶ / ۱۴۰۰ ,شمسی


0