شعرناب

گزیده ای از زندگانی مرد بزرگ

یاد آن روز ها بخیر که چه سعادتی داشتیم و چه زندگانی پر شور و بی ریایی داشتیم .
در آن عصر با حقیقت دنیا رو به رو بودیم .بدون اینکه چشم داشتی به دیگران داشته باشیم.
روزی از آن روزها شخصی را دیدم سوار بر یابوی سفیدی که خورجینی روی آن بود با کمال مهربانی و چهره ای نورانی در چهار باغ اصفهان در حرکت بود جایی که حیواناتم حرکتشان در آن جا ممنوع بود.
سوار بر همان یابو در چهار باغ اصفهان تردد میکرد که حتی استاندار اصفهان هم نمیتوانست جلوی آن را بگیرد زیرا پشتوانه ی مردمی داشت و همچنان به راه خود ادامه میداد.
مردمی که آن را میدیدند زن و مرد و ثروتمند و فقیر به دنبال آن روان میشدند .
صدا میزدند سید بایست .سید با کمال مهربانی و ادب و با خزوع می ایستاد .
آن هایی که به آن نزدیک میشدند دستانی پر از اسکناس های درشت به خورجین آن سرازیر میکردند و حتی
زنانی بدون حجاب اتومبیل های خود را رها میکردند و دست بند و گلوبند و طلا و زیورآلات خود را به داخل خورجین میریختند و با دلی آرام برمیگشتند زیرا آگاه بودند که این پول در کجا خرج خواهد شد
آن وقت پیر دانای بزرگ به حاشیه ی شهر اصفهان می رفت و از آن جایی که قبلا با اطلاع واسق خانواده های بی سرپرست و کودکان یتیم و فقرا را میشناخت آن ها را یاری میداد بدون اینکه دیناری از آن پول به صرف زندگی خود برساند
آن شخص به قدری به خدا نزدیک بود که دل ها را به لرزه در می اورد و انسان ها با دیدن آن ها از خود بی خود میشدند
چه خوش باشد کسانی مانند آن ها باشند که نه تنها دل هارا نلرزانند بلکه سر ها را به باد ندهند
جای مردان بزرگ در تاریخ جاویدان خواهد ماند. خوشا به سعادت کسی که گرایش آن چنان زیبا باشد
جز به درد دیگران به هیچ چیز دیگر نمی اندیشد
ای کاش کسانی بتوانند یک مویی از آن شخص در سرشان باشد و خزانه ی دل اینجانب پر از مهر و وفای آن همیشه جاوید خواهد ماند .
این بود حقیقت زندگانی خود که با چشم دیدم اما
دانه ی فلفل کجا و خال مه رویان کجا
فلفل دل ها را میسوزاند و مهربانی پوشش میدهد زندگانی مردم را


0