شعرناب

روحم هنوزدر سر گیجه است

روحم هنوز درسر گیجه است!اعصاب سنگ صبورمدر هم ریخت .وقتی شنیدبرای سکوتش اورا از بالاترین قله ی کوه به پایین خواهم انداخت!
وقتی شاهد بود!
وقتی در ساعت صفر عاشقی تمام هستی ام را با بلندترین طول موج موجود به تو هدیه دادم
او شاهد بود ولی سکوت کرد
وقتی طقیان افسار گسیخته ی عشقم
باطن افکار لطیف م را اشکار کرد. و تو تاب عشق مرا نیاوردی وقتی بابوی زباله ی افکارت هوای ذهن مرا الوده ساختی!
وقتی چکمه های پر از حس حقارتت بنفشهای لطف احساسم را لگدکوب کرد
وقتی در تاریک خانه ی افکارت
نشستن بر کرسی فلسفه ی مازوخیسمی ت سیاهی یک قرن را بر پیشانت زد
اگاه شدم
سکوت سنگ صبورم اخر ماجرا نبود!
اگاه شدم
بعصی ادم ها هیچگاه نباید به هم برسند
دروغ است
کوه به کوه نمی رسد.ولی ادمها به میرسند
با تشکر
که مراتحمل کردید!


0