شعرناب

دل نوشته

چرا امشب ماه در نمی آید. چرا از خیمه گاه شاه خوبان
صدای صوت. قرآنی نمی آید.
چرا امشب. ستاره گان به زمین خیره گشته
چرا امشب بر سجاده توحید. آن قامت رهنا نمی آید
مگر امشب فرات هم خون گریسته
که این چنین در مات. قربت نشسته
چرا امشب در کربا صدای صدای شیه ی اسبی نمی آید
که دشت هم ماتم نالان گشته. مگر آسمان هم
عزا و ماتم گرفته. که زمین هم کینه ی تاریکی گشته
چرا کبو تر مای قاصد سر در گریبا از غم گرفته
مگر کعبه را گرد غربت از غم فرزند انسان باز گرفته
چرا امشب نور کینه تاریکی چون چهره خورشید را ابر
سیاهی. در بر گرفته
گفت راوی زمین در سایه ظلمت ماند
چون نورانی پکر قران. بر خاک زمین لنگر گرفته
گفت قرآن را بر نیزه دیدم
نورانی سری در تنور محفل گرفته
نازدانه های عصمت در خرابه
شمع بر اشک غم در دل گرفته
بانویی از سر حلقه باغ نبوت
میان آتش خون حجاب حیدری را سر گرفته
دیده در عرش یکی خورشید غروب کرد
گفت. مکات از جور زمان زمین دامن گرفته
چرا تنهای بی سر بر خاک بی محوا گشته
گفت. عجب. اسبها هم از گرگ فرمان گرفته
دیدم بوستان احمدی فصل خزان از نو بهار
خون. بر گلشن از نو جانان احمدی بار ور گرفته


0