شعرناب

گردآوری:منتخب اشعار رابیندارانات تاگور/ابوالقاسم کریمی


منتخب اشعار رابیندارانات تاگور
***
مترجمان:
ع. پاشایی
علی عبداللهی
حسین بهشتی‌فر
***
برگ‌های لرزان این درخت
مثل انگشت‌های کودکی نوزاد
دلم را نوازش می‌کند.
*
ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگ‌های نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان.
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشی‌ات می‌بری؟
*
دردِ عشق
مثل دریایی ژرف
دورِ زندگیم آواز خواند
و شادیِ عشق
مثل پرنده‌ها
در باغ‌های پُرگلش ترانه خواند.
*
درخت‌ها
مثل صدای مشتاقِ زمینِ بی‌زبان
تا لب پنجره‌ام بالا می‌آیند.
*
با پَرپَر کردن گل
زیباییش را جمع نمی‌کنی.
*
شب
روز رنگ‌پریده را
می‌بوسد و
به گوشش زمزمه می‌کند:
«منم، مرگ، مادر تو.
منم که تو را از نو می‌زایم.»
*
«ما برگ هایی هستیم
که خش خش می کنیم و
آوازی در حنجره داریم
در پاسخ به توفان ها.
ولی تو کیستی؟
که این چنین خاموشی؟»
«من فقط یک گلم! گل!»
*
از تو سپاسگزارم
که هیچ‌یک از چرخ‌های قدرت نیستم، اما
با آفریدگان زنده‌یی
که زیر این چرخ‌ها درهم می‌شکند
یگانه‌ام.
*
خشکرود
به خاطر گذشته‌اش
سپاسی نمی‌شنود.
*
«تو قطره‌ی بزرگ شبنمی
زیر برگ نیلوفر
و من قطره‌یی کوچک‌تر
روی آن.»
این را شبنم به دریاچه گفت.
*
ای شب تاریک
زیبایی تو را
مثل زیبایی معشوقی
که چراغ را خاموش کرده
احساس می‌کنم.
*
ای
علف کنار را
ستاره را دوست بدار،
آن‌وقت رؤیاهایت
در گُل‌ها خواهند شکفت.
*
شب
به خورشید گفت:
«تو نامه‌های عاشقانه‌ات را
برایم به ماه بفرست،
و من پاسخ‌هایم را با اشک
روی علف‌ها خواهم گذاشت.»
*
به هم نزدیک می شویم
مانند مرغان دریایی و امواج.
مرغان پر می کشند
امواج، رقصان دور می شوند
ما
از یکدیگر جدا می شویم.
*
چیست این شعله‌ی نادیده‌ی تاریکی
که جرقه‌هایش
ستارگان‌اند؟
*
قطره‌های باران
بوسه بر خاک می‌زدند
و به‌نجوا می‌گفتند:
«مادر! ما بچه‌های غربت‌کشیده‌ی توئیم
که از آسمان
به آغوش تو
برگشته‌ایم.»
*
خدا
از سرزمین‌های بزرگ
خسته می‌شود.
اما از گل‌های کوچک، هرگز.
*
مِه
مثل عشق،
در دل تپه‌ها
بازی می‌کند
و شگفتی‌های زیبایی می‌آفریند.
*
ما چون دیدار مرغان دریایی و امواج
به هم نزدیک می‌شویم.
پرنده‌ها پر می‌کشند،
امواج چرخ‌زنان دور می‌شوند
و ما
از یک‌دیگر
جدا می‌شویم.
*
گل کوچک غنچه‌اش را باز می‌کند
و فریاد می‌کشد:
«ای جهان عزیز،
تمنا می‌کنم تاریک نشو.»
*
این اشک‌‌های زمین است
که لبخندهایش را
شکوفا نگه می‌دارد.
****
بازار که تعطیل می‌شود در گرگ و میش و
همگان به خانه بر می‌گردند
من کنار راه می‌نشینم
تا تماشا کنم قایق رانی تو را
گذار آب تیره با کورسوی غروب بر فراز بادبان تو را!
تو را می‌بینم خموش
ایستاده کنار سکان و ناگهان
چشمانت را شکار می‌کنم که خیره بر منند
من رها می‌کنم شعرم را و گریه برای تو
تا ببری مرا
از این میانه با خود.
***
آن‌جا که اندیشه بی‌واهمه است و سر، برافراشته است
آن‌جا که دانش رهاست
آن‌جا که جهان پاره‌پاره نیست با دیوارهای باریک خانه‌ها
آن‌جا که واژگان از ژرفای حقیقت سرمی‌رسند
آن‌جا که کوشش‌های نستوه
بازوانشان را در امتداد تکامل دراز می‌کنند
آن‌جا که جریانِ روشنِ خرد
گم نکرده راهش را در شنزارِ دلگیرِ عادتی مرده
آن‌جا که اندیشه با اراده‌ی تو
به پیش رانده می‌شود درون پندار و کردارِ تا همیشه گسترده
در چنین بهشتی از آزادی
ای پدر!
بگذار کشورم بیدار شود.
***
آفتاب زبانه می‌کشد بر این بعدازظهرِ غریب!
من خیره بر صندلی‌یِ خالی!
هیچ تسلایی نمی‌یابم آن‌جا،
در سینه‌اش صدای پی‌در‌پی‌یِ سرخوردگی می‌پیچد.
آوای بی‌هودگی انباشته گشته با افسوس:
پیغام می‌گریزد.
بسانِ چشمانِ غم‌انگیز سگی بی‌صاحب،
سوگوارِ قلبی که نمی‌تواند دریابد چه بر سرش آمده و چرا !
چشمانش هر روز و شب بی‌هوده جستجو می‌کند،
صندلی با اندوه بسیارش سخن می‌گوید،
دردِ گُنگِ بی‌هودگی می‌گسترد درین اتاقِ بی تو!
***
در سایه های عمیق جولایِ بارانی
با گام های پنهانی
تو عابرترینی!
سکوت
بسان شب می فریبد بینندگان را.
امروز
بامداد، چشم هایش را بسته است
بی اعتنای صدا زدن های پی در پی باد پر آوای مشرق!
و کشیده لحافی ضخیم به روی آسمانِ همیشه بیدار.
درختستان
آرام کرده آواهایش را،
وَ درهای تمام خانه ها بسته است.
در این خیابان های بیابان شده
تو مسافری تنها بوده ای
آه، ای تنها رفیق من!
محبوبه ام!
دروازه های خانه ام گشوده اند
بسان یک رویا گذر مکن!
***
من به میهمانیِ جهان فراخوانده شده ام
پس خجسته است هستی ام
چشمانم دیده اند و گوش هایم شنیده اند
سهم ام ازین ضیافت این بود که بنوازم
بر روی سازم،
وَ به کار بستم تمام توانم را.
حالا می پرسم:
«آیا سرانجام سرمی رسد زمانی که من از راه برسم،
چهره ات را ببینم،
وَ درود خاموشم را نثارت کنم؟»
***
ابرها انبوه بر ابرها و آن سیاهی ها
آی عشق!
چرا همیشه تنها بیرون تمام درها منتظرم می داری؟
در لحظه های شلوغ کار نیمروز من همراه انبوه مردمم،
اما درین روز تاریک غریب
تنها چشم انتظار توام!
اگر چهره ات را نشانم ندهی
اگر رهایم کنی کاملن کنار
نمی دانم چگونه بگذرانم این همه طولانی را، ساعت های بارانی را !
من خیره به دوردست خاکستری آسمان
وَ قلبم آواره و نالان
با باد بی قرار.
***
ابتدای روز پاییز بی ابر است
رود لبالب پر
شویانِ ریشه های لختِ درختانِ جنبانِ کنار گدار.
راهِ درازِ گسترده شبیه زبان عطشان دهکده فرود آمده درون جویبار،
قلبم آکنده است، همچنان که می بینم اطرافم را و
سکوت آسمان را و
جریان آب را و
آن احساس شادی را که همه جا پخش است،
پاک تر از لبخنده ای بر چهره ی کودکی.
***
پرتو (کوچک) نور
که همچون طفلی عریان
لابلای برگهای سبز
شادمان بازی میکند
نمیداند که انسان
میتواند دروغ بگوید!
***
آه زیبایی!
خودت را در عشق پیدا کن
نه در انعکاس آینه!
***
آنچه هستی
نمی بینی!
آنچه می بینی
سایه ی توست
***
اینکه من وجود دارم
حیرتی ست دائم
به نام زندگی!
***
تو لبخند زدی
و با من سخن گفتی از هیچ!
و من حس میکنم که چه طولانی
انتظار کشیده ام
این لحظه را
***
هر نوزاد
با این پیام می آید که
“خدا هنوز از بشریت ناامید نشده! “
***
***


0