شعرناب

تو کیستی

صدف سفید چشمانت مروارید سیاه رنگی را می پروراند
گیسوی پر کلاغی ات را به ماه کامل صورتت بپاشان تا بار دیگر همه ی مردم شهر از گرفتن ماه دلواپس شوند
تا بار دیگر ثابت شود که دنیایی در دست توست
امیدوارم من آن کشتی خجسته باشم که بر ساحل دهانت لنگر می گیرد، در خشکی لبهایت دراز می کشد و دریا را در آغوش خود جای می دهد
دستانت آه دستانت
دستانت که لطافت نسیم را دارد باز گلدان خشک شده را به تبسم وادار می کند
و بازدمت به خاک مرده گلدان جان تازه می بخشد و سراپا از گرمای وجودت آتش می گیرد؛ نفس هایت رستاخیز می کنند
به راستی تو کیستی که من عاشقت شده ام؟!
اقرار می کنم که یکتایی و همانندت را دنیا به خود ندیده است
به راستی که معشوقه ی مجنون و لیلی، فرهاد و شیرین و شاملو و آیدا تویی
همان که شهریار تو را شعر کرد
حافظ سراپا تو بود
مولوی با تو در سماع می رقصید
و شمس درپی تو بود
به راستی تو کیستی که جهان به دور تو می چرخد و نگاهت زمام جهان را در دست دارد
چشمانت را ببند و در من غرق شو ... من آماده ی تمام شدنم.


0