شعرناب

تغییر قیافه

تغییر قیافه
مازیار موذیانه مُوزر به دست ، مقابل آینه ایستاده بود . دکمه ی مُوزر را روشن کرد . مدتی بعد مازیار، یه جوردیگه شده بود. ازپله های خونه ی دوبلکس شون که پایین اومد، لرزش شدیدی را دراندام مادرش حس کرد واحتمالِ یک جیغ بنفش را ازذهنش گذروند. دستاشو بالا برد وگفت : مامان نترس ، منم مازیار مادرش گفت: خدا عقلت بدهپسر، نصف عمرم کردی، یه آن فکرکردم دزده. پسر چرا خودتون این شکلی کردی ؟
مازیارگفت : می‌خواستم تنوعی بشه .
مادرش گفت: من که مادرتم اگه خودت نگفته بودی و ازصدات نشناخته بودم، ازقیافه ت تشخیص نمیدادم که مازیاری .
مازیار که با عجله بسمت درب میرفت گفت : ببخشید مامان که ترسوندمت وخداحافظی کرد و ازخونه زد بیرون .
مادرش که مؤمنه خانمی بود واشتباهی میون این دوتا پدر وپسر بُر خورده بود زیرلب گفت : یه عمره که تو و بابات تن منو لرزوندید . خدا کنه تو اون دنیا از دستتون تنم نلرزه .
مازیار به انتهای کوچه که رسید فریبا گفت : بَه ، آقا مازیار ! کجا با این عجله ؟ فرار میکردید ؟
مازیارگفت: آخه دختر، مگه تو تووی اینلیجنت سرویس کارمیکنی؟مامانم هم منونشناخت، تو منوچجوری شناختی ؟
فریبا گفت : ما اینیم دیگه ، میتونیم وادامه داد: درسته شبیه کوجک شدی وفقط یه آبنبات کوجکی کم داری ولی پته ی تو یکی برای من همیشه روی آبه . حالا کجا با این عجله ؟ پیاده شو با هم بریم .
مازیار گفت: من که پیاده م. فریبا گفت: درسته که یه روده ی راست توو شیکمت نیست ولی این دفعه رُو راست گفتی ، خُب سوارشو با هم بریم . مازیار سوارماشین فریبا شد و فریبا هم گازشو گرفت و رفتن .
فریبا پرسید: آقازاده ی نسبتاً محترم ! مشکوکی. ما آقازاده ها نباید مشکوک بزنیم وگرنه کاروکاسبی مون میره روو هوا .
مازیار گفت : عجب ، منو باش ! تا الآن فکر میکردم آقازاده ها فقط پسرن، فکر نمیکردم آقازاده‌ ی دختر هم داریم .
فریبا گفت : خنگه ، خُب معلومه نصفشون دخترن دیگه . که یه دفعه با دیدن یه کافی شاپ زد روی ترمزِ ماشین میلیاردیش و گفت : پیاده شو آقای کلاهبردار! بیا می خوام یه گپی باهم بزنیم .
مازیار گفت : ببین فریبا ، بذار برای یه وقتِ دیگه . من کار دارم باید برم .
فریبا گفت : اِ ، کارِت ازمن مهمتره؟ میخوام راجع به یه کلاهِ گشاد دیگه ای که میخوام بذارم روسرِ مردم بدبخت ، صحبت کنم بدبخت .
مازیار گفت : آهان ، پس ظاهراً کار تو واجبتره ، باشه بریم توو .
وقتی داشتند سفارششونو کوفت میکردند، فریبا ازنقشه ی جدید پدرمازیاروشراکت جدید اون با پدرخودش صحبت کرد که از شنیدنش چشمهای مازیار گرد شد و گفت : نه بابا !
فریبا گفت: آره بابا، بابای تووبابای من دیگه اختلاس چندهزارمیلیاردی ارضاشون نمیکنه دارن خودشون رُو ارتقا میدن .
مازیارگفت : دیگه حالم ازخودم و بابام و بابای تو و اومد بگه تو که حرفشو خورد و ادامه داد : آقاعبدالله رُو یادته ، بچه که بودیم با گاری دستیش هلی هوله میفروخت ؟
فریبا یه دفعه از اون حالت ضایعش بیرون اومد رنگ عوض کرد وگفت: آره، خدا رحمتش کنه، چه مرد شریف و خوبی بود . ماه بود . یادمه بچه که بودم دوست داشتم بابابزرگم اون بود ازبس که مهربون بود حالا چی شد یادِ اون خدابیامرز افتادی ؟
مازیارگفت : ارتباط اون بزرگوار با صحبتمونو میگم چیه . وقتی الان گفتم گه حالم ازخودم بهم میخوره یاد خوبیهای اون بنده خدا افتادم و اینکه با همه ی نداریش با اون ملکات روحیش همیشه آدم میتونست به اون افتخارکنه . یه مؤمن حقیقی بود ، یه مهربون حقیقی ، یه انسان حقیقی . بعضی وقتا فکر میکنم اگه اون آدم بود ماهم آدمیم؟ چقد حواسش به دیگران بود. اگه بچه ای کم پول داشت یا اصلاً نداشت یه طوری خوراکی ای که دهنشو آب انداخته بود به اون میرسوند که غروربچه هم خرد نمیشد وخنده ی بچه یه دنیا براش ارزش داشت . آخه ما کی هستیم که فقط به فکرخودمونیم ؟
فریبا گفت : می بینم که یه حرفی رُو خودت شروع کردی و خودت هم جوگیر شدی .
مازیار گفت : وقتی گفتی باباهامون دوباره میخوان از طریقی دیگه کارجدیدی شروع کنن که بدون شک
بی خلاف هم نیست یاد آقاعبدالله افتادم و مقایسه کردم که واقعاً چجوری اینا سیرمونی ندارن ، فعلاً تووی همین کثافت کاریهامون موندیم من مجبور شدم تغییرقیافه بدم منو نشناسن، من دارم ازخودم هم فرارمیکنم چه برسه از دیگران ولی آقایون میخوان گندکاریهاشونو تازه ارتقا هم بِدَن .
مازیار ادامه داد : آخه بعضی خاطرات باعث میشه آدم از خودش بدش بیاد . آقاعبدالله درواقع یه پیرمرد نحیف وساده بود که ازشدت اخلاص، ازدیدنش که همیشه لبهاش به ذکر و شکرگزاری خدا می جنبید یهو آدم دوست داشت ذکرخدا رُو بگه شُکرِ خدا را بکنه ، خلاصه یاد خدا بیفته . آره این کم هنری از او نبود ولی ماها چی با دیدنمون همه یادِ روباه میوفتن .
دراوج انقلاب، در زمانی که مدتی مدرسه ها تعطیل بود آقاعبدالله با یه گاری دستی دیگه بارجابجا میکرد روز شونزده شهریور57 بود . شنیدیم یه دختر سربه هوا باماشین زده به گاری دستیش و اوهم با اصابت سرش به جدول فوت کرده ، اینجای حرفم خیلی مهمه، وقتی دربهشت زهرا خواستند اورا هم در قطعه ی شهدای هیفده شهریوردفن کنن پسرش قبول نکرده بود ، گفته بود : پدرم که شهید نشده، تصادف کرده . راستی و اخلاص رُو می بینی ؟ راحت گذشتن از کلی مزایا رُو می بینی ؟ اینجاست که میگن : پسر کو ندارد نشان ازپدر، تو بیگانه خوانش ننامش پسر. حالا ما رُو ببین، اونو ببین ، هردومون عین باباهامون . حالا ماجرای پدرمن ، نمیدونم میرفت دنبال کدوم خلافکاریهاش تووی یکی از روزهای تبدار انقلاب ، بهمن ماه بود. اتفاقی یه تیر خورد به پاش ، یهو با اون شامه ی روباهیش یه بو کشید و دید اینور سودش بیشتره ، فعلاً اینا برنده اند خودشو جا زد جزو انقلابیون ، چهل ساله ول کنِ معامله نیست بیشتر از چهل ساله که خون مردم بدبخت رُو توو شیشه کرده براش هنوز کمه ، میخواد ارتقاش هم بده . خوبه والله .
و ادامه داد : ول کنِ مردم بدبخت نیست و به قول خودش حقش رُو از انلاب مردم میخواد. برای اینه که هنوزهم که هنوزه هی بالای منبر میره وهمه مردم رُو برده زیر سؤال که شماها هم باید با این اوضاع و احوال بسازید ما که در این انقلاب پامون هم ناقص شد ولی بیدریغ همه چیزمون رُو تووی طبَق اخلاص گذاشتیم و بدون چشمداشت داریم میریم جلو. مردک انگار توهم زده . تا حالا خیلی ها بهش گفتن : حاجی این خوونه ؟ این ماشین ؟ این صحبتها ؟ اونهم پیچونده و براشون قاطی کرده که یه خوونه و ماشین هم نمیتونید به منِ علیل ببینید ؟ من که همه زندگیمو پای این انقلاب دادم .
بالای منبر که میره به مردم میگه باید ، باید با این اوضاع بسازید . گرونیه خُب باشه ، بیکاریه خُب باشه فلانه که باشه، بهمانه که باشه، بعد شروع میکنه به منت گذاشتن که عوضش دارید تووی کشورامام زمان زندگی میکنید ، شما چقدر روو دارید والله . بعد هم مردمو با خاک یکسان میکنه و وقتی می بینه همه با آسفالت همسطح شدن از منبر پائین میاد و میره شرکت پیشِ بابات که فکراشونو بریزن روو هم و برای پیشرفت مملکت !!! هرکاری ازدستشون برمی آد انجام بِدَن.
هی به مردم میگه با همه کاستیها بسازین بالاخره درست میشه ، اعتراض هم بکنید میرید جهنم .
یادمه یه روز ، هوس استیک کرده بود آشپزمون یادش رفته بود ویه غذای دیگه درست کرده بود با خاک یکسانش کرد .
فریبا درحالی که ازخنده داشت ریسه میرفت گفت: تا حالا تو رُو اینجوری ندیده بودم . چه دل پُری داری مازیار گفت : همه انبارهاشون که پُر از جنس‌ احتکاریه . قصراشون که براهه ، ویلاهاشون و...
فریبا حرفشو قطع کرد و گفت : راجع به یه موضوعی میخواستم باهات صحبت کنم . یه خبرِ داغ ، تازه از تنور اومده بیرون . همین امروز صبح . احتکار و ربا و خیانتِ اون دوتا آفتاب پرست رُو بذار کنار اونا دیگه قدیمی شده ، دیگه اون کارها ارضاشون نمیکنه ، اون کارها براشون عادی شده ، گوشِ ت رُو بیار جلو بهت بگم .
یه چیزی تو گوش مازیارگفت که یهو چشمهای مازیار قلمبه زد بیرون و گفت : نه بابا ، شوخی می کنی! جدی فریبا راست میگی ؟
فریبا گفت : به جان خودت ، به جان خودم .
مازیار گفت : یعنی کارشون به اینجاها کشیده ؟
فریبا گفت : متأسفانه بله
مازیار گفت : فریبا تو ازکجا فهمیدی ؟
فریبا گفت : پیشنهادهایی به خود من هم دادن . به من گفتن : چون تو ختم روزگاری تو اولین کسی هستی که نقشه مونو بهت میگیم. بعدهم تهدیدم کردن اگه لوشون بده حسابم با کرام الکاتبینه. منم یه راست اومدم دنبال تو .
مازیار سرش گیج میرفت وانگار کافی شاپ دورسرش می چرخید . شانس اورد حالش بهم نخورد بسختی از جاش بلند شد و خودشو به درب خروجی نزدیک کرد که با بازکردنش هواش عوض بشه . فریبا هم به دنبالش .
مازیار گفت : آخه این دیگه خیلی غلط زیادیه .
فریبا گفت : آره راست میگی . منم اول که شنیدم باورم نشد که اونا تا این حد رذل شده باشن .
حساب کتابشونو کردن و از کافی شاپ اومدن بیرون .
مازیار گفت : راستش من یه گندی زدم و داشتم از دست خودم فرار میکردم که تو منو دیدی . درسته که تووی اسفل السافلین درحال سقوطیم ولی دیگه فکر نمیکردم تا به این حد .
فریبا هم حرف او را تصدیق کرد .
چند روز بود که نه از مازیارخبری بود و نه ازفریبا . بطور مشکوکی پدران جفتشون به انفجاری ترکیده بودند . چند روز بعد اجساد مازیار و فریبا درحالیکه دستاشون توی دست هم بود بطور اتفاقی در کلبه ای جنگلی پیدا شد. نقشه ی روی میز فاش میکرد که به طورضربدری بابا هاشون رو فرستادن تووی جهنم . لابد اینطوری نقشه کشیده بودن که توی اون دنیا ، جرمشون پدرکشی نباشه .
وجدان درد چه کارها که نمیکنه .
با این حال روی میز، چندتا قرص روانگردان دیده میشد ، انگار بدون اون قرص ها توان خاموش کردن چنین توطئه ی کثیفی رُو آنهم درآغازِ شکل ‌گیریِ نطفه اش نداشته اند .
پزشک قانونی درحال بررسی احتمال قتل یا خودکشی آندو بود .
مأمورها ، بی دلیل هریک در موردشان قضاوتی میکردند .
یک پاکت که درونش نامه ی کوتاهی بود درگوشه ی میز بود . روی کارت مانندی درحالیکه مثل معمولِ پدرانشون جانماز آب نکشیده بودند نوشته شده بود :
نمیدونیم دنیا درمورد ما دوتا انگل چه قضاوتی خواهد کرد . حالش از ما بهم خواهد خورد و یا از تکرار نامهای ما به خود می باله ولی نظر هیچکسی برامون مهم نیست جز خدا
زیرِ نوشته ، دوتا امضاء داشت : فریبا ، مازیار
چقدر این کارت ، شبیه کارت عروسی بود .
بهمن بیدقی 1400/4/29


0