شعرناب

یک اتفاق عجیب!

درست یادم میاد حدود دهسال پیش در طبقه ی اول ساختمان ما خانواده ای زندگی می کرد که مردخانواده مردی بود که خودش را تحصیل کرده و امروزی جا زده بود و به قولی خودش را پدر دروبحرجا میزد .ولی اگر یکی از همسایه ها فراموش می کرد بعداز ورود به ساختمان درب را پشت سرش نبندد .او را به باد فحش و ناسزا قرار می دادو همبشه خودش را رییس ساختمان فرض می کرد.
بگذریم....
یک شب که از قضا همه ی همسایه ها خونه بودند ساعت حدود یازده شب بود که از بالا دیدم تاکسی پیرزنی سالخورده ای را با چادر مشگی پیاده کرد .بهگمانم مادر همسر ایشان بود این همبگوییم اصالت ایشان شمالی بود.
هنوز یک ساعتی از ورود پیرزن نگذاشته بود .که صداهای ناسزا و فحشمرد طبقه اول بلند شد.
مرد گوشه ی چادر پیرزن را گرفته و او را به وسط کوچه پرتاب کرد.پیرزن درمانده فقط سکوت کرده بود.بعد از چند دقیقه تمام سوغاتی های پیرزن رادر وسط کوچه پرتاب کرد.که فکر کنم بیشترشان حبوبات بود.از نخود گرفته تا عدس و برنج حتی سبزی های خشک.حتی بعضی شان به سرو صورت پیرزن بر خوردکرد.!
همسرش اصلا هیچ اعتراضی به کار های شوهرش نکرد.همسایه ها ازترس شان جرات نکردند ان شب پیرزن را به منزل خودببرند!
من که هنوز درشوک کار این مرد بودم اصلا خوابم نبرد!
به پیرزن که درست وسط کوچه نشسته بود خیره شده بودم.
نیمه های شب شاید بگوییم همه گربه های محل اطراف او جمع شده بودند صحنه ی عجیبی بود.
گربه ها انگار معشوقه چندین ساله خود را یافته باشند دورش حلقه زده بودند!
یکی یکی خود را به چادر پیرزن میمالیدن و او یکی یکی انان را بغل می کرد و شروع به نوازش انان می کرد.صحنه ی عجیبی بود انگار او سال ها این گربه ها می شناخت! و یا بر عکس.
گربه هایی که باپیش گفتن ما صد ها متر فرار می کردند ان شب همهاهلی و دست اموز شده بودند!
رابطه ی عحبیی بین گربه ها و این پیرزن بود!
انگار همه گربه ها برای دلداری ش جمع شده بودند!
این کار درست تا روشن شدن اسمان ادامه داشت.چهره ی مهربان پیرزن شمالی را هیچگاه فراموش نمی کنم و رفتاری که دامادش کرد!
فردا صبح یکی از همسایه هاکه مردی مجرد و ترک زبان و با معرفت بود پیرزن را به ترمینال ازادی برد تا به شهرش بازگردد!
بعداز دو هفته خبردار شدیم پیرزن که از خجالت از خدا خواسته بود جانش را بگیرد!تنها در خونه ش فوت شده بود انگار دیگر فراموش کرده بود تنها دخترش و دو نوه ش در تهران زندگی می کنند.فردای ات روز بی سرو صدا اورا درقبرستان شهر دفن کردند.فکر کنم اگر گربه های محله ما پی میبرنند
تا صبح صدای ناله شان به هوا بود....ای روزگار...
با تشکر که مرا خواندید


0