شعرناب

از شازده کوچولو به گل سرخ

گل سرخم...
پیش از تو...
پیش از تو...
در گیتی کوچک من گل های زیادی بود
ساده و فانی...
لحظه ای بودند و لحظه بعد در بین علف های هرز ناپدید میشدند
گمانم علف های هرز به تباهی میکشیدشان!
و آنگاه که غرق روزمره گی های تکراری خود بودم
تو آمدی...
از آغاز رشد تورا تماشا کردم
از همان لحظه که جوانه زدی مواظبت بودم ...
آه گل سرخم تو در دل خاک جوانه زدی
و در دل من ریشه دوانیدی!!!
آخر چگونه؟!
روزها و روزها منتظر بودم رخ بنمایی
آخر از همان لحظه اول
حساب تورا از بقیه دانه ها و جوانه ها
جدا کرده بودم...
تو رخ نمادی و زبان من از خود بی خود شد
گویا قلبم قدرت تکلم پیدا کرد!!
_(چقدر زیبایید!)
حال که فکر میکنم در آن لحظه
چقدر کم لطفی کردم...
تو زیبا تر از زیبا بودی!
اه...هیچ واژه ای برای وصفت در دایره لغت من نیست(:
دست مریزاد به خالقت...
دست مریزاد...!
اما تو...
هرآنچه از تو گفتم...تو خود میدانستی و
با خبر بودی از زیبایی بی همتای خود...
خواه بی گناه میبودم و
خواه گناه کار
من بودم که عذر میخواستم...!
حتی آن زمان ها که تو زخم میزدی...
من عذر میخواستم(:
رازآلود و درعین حال
صاف و صادق بودی
میترسیدی...آری میترسیدی از با من بودن
و کنار من بودن!!
تو در قلب من بودی و افسوس نفهمیدی
و همیشه اعتراض داشتی از جایی که هستی...
خواستم بگریزم از تو
ولی به هرکجای دنیای کوچک خود پای گذاشتم
غرق از عطر تو بود و
چون افساری به گرد گردنم پیچیده میشد و
در نهایت...
خود را کنار تو و در تحسینت
میافتم!!
و تو بودی که از فرط غرور مرا رنجیده میکردی
نه...!!از خباثت تو نبود...
تو پاک بودی... اما من دلم
نازک تر از گلبرگ های ظریف تو
شده بود...
تو میدیدی مرا
شازده کوچک تو بودم و بس
در گیتی کوچک خود
شب و روزم سپری میکردم
مرا زخم زبان میزدی ...
حتی یک روز
بیش از چهل دفعه غروب خورشید را
نگاه کردم بی هیچ سخنی
آه خبر نداری که
دل که میگیرد تماشای غروب خورشید
دلچسب تر میشود
نمیتوانی فکرش را کنی چقدر دلم گرفت...
عاقبت زخم کاریت
مرا به ترک جهانم واداشت...
درحسرتم
حسرت پاسخ خدانگهدارم(:
سخت بود رها کردنت...
خداحافظی سخت بود...
اما گفتم و پاسخ ندادی...!
دور که میشدم به
آدم های پادشاه نما ،خودپسند،
میخواره؛تاجر و...و...
برخوردم!!
اما هیچ کجا جای من نبود...
حتی آنجا که...
دوست داشتم کنار میخواره بمانم و
او از سرشکستگی می بنوشد و من
از دل شکستگی!!
نهایتا در سیاره ای پر ز آدم ها و
موجوادات گوناگون
مسکن گزیدم...
آنها هم مثل جنبندگان دگر سیارک ها
عجیب بودند...
اه راستی فراموشم نشود...
روباهی را اهلی کردم...
اما نشد بمانم
میدانی او مرا متوجه این کرد که
اهلی شده ام!!
نیاز هست بگویم اهلی که یا چه شدم؟!
هه ... اگر نیاز هم نباشد میگویم...
"اهلی گل سرخ خود شدم... تورا میگویمااا(:
گفتم که قند ته دلت آب شود!!
من نخواستم روباه را اهلی کنم
خودش خواست...
اما نشد کنارش باشم!
چرا که وقتی اهلی شده باشی
ماندن کنار دیگران سخت میشود
حتی آنهایی که اهلی کرده ای(:
از گلستان گل های سرخ گذشتم
شبیه تو بودند!!!
اما...
اوووم امااا...
اه درست گفتم شبیه تو بودند(:
فقط شبیه تو بودند!!!
نه تو بودند،نه تو میشدند
حتی لحظه ای نمی توانستند
جای خالی ات را پر کنند...
اما انگار بد جای خالیت را بهرخم کشیدند!!
گمان نکنی به سادگی گذشتم...
نه!!! باخبرشان کردم که هیچ کدامشان
برای من تو نمیشوند...
آخر من با کدامشان باران را تجربه کردم؟!
از کدامشان مواظبت کردم؟!
ناز کدامشان را کشیدم...
یا کدامشان میتوانست مرا بعد از تو
اهلی کنند؟!
آه چه زیباست... من اهلی تو شده ام
چه زیباست ""اهلی شدن"" !!
اما به راستی آنکس که اهلی میکند
زیباست...
اوست که واژه_ اهلی شدن_ را زیبا میکند!!
آی تمام من(:
داشتم میگفتم...هیچ کدامشان نمی توانستند
و نمیتوانند...
نمیدانی به چه اندازه دلگیرم...
هیچ آبی آتش درونم را خاموش نمیکند!!
قصد برگشت دارم گل سرخم
اما...
تنم دگر یاری نمیکند!!
آخر میدانی؟!
دردم تویی
ولله که
کم دردی نیست بی دردی(:
""از شازده کوچولو به گل سرخ""
برگرفته از کتاب شازده کوچولو
پ.ن: گمانم بشود گفت چکیدهای از داستان شازده کوچولو میباشد
از زبان شازده کوچولو
به اندکی تغییرات
""پریسا کلهر""


0