شعرناب

حقیقتی ورای یک رویا

پسری بودم که همه چی داشت خانواده ی خوب استایلو جذابیت خوشتیپ خوش سر و زبون تو زمانی که هنوزمد نشده بود من زنجیر طلا گردن مینداختم ساعت طلا حلقه و انقدر به خودم میرسیدم که اونسرش ناپیدا آدمی بودم که وقتی پامو از خونه بیرون میزاشتم تا میرسیدم محل کارم پیر و جوون به احترامم بلند میشدن و سلام میکردن برای پسری با سن ۱۹ سال با اسم و رسم بودن خیلی بود یه روز طبق معمول از خونه زدم بیرون و رفتم سر کار تو مغازه نشسته بودم نمیدونم داشتم به چی فکر میکردم که یه نفر داشت میگفت اقا. اقا. اقا ببخشید این آدرس از کدوم سمت باید برم از فکر بیرون اومدم و برا چند ثانیه زل زدم تو چشماش چه چشمای قشنگی چشماش دریایی بود دریا ..ادرسو بهش گفتم و تشکر کرد و رفت .تمام مسیری رو که داشت میرفت چشمام دنبال کرد تا وقتی که انقدر دور شد تا بین ادمایی تو بازار بودن از جلوی چشمام ناپدید شد ظهر شده بود داداشم اومد مغازه یه لیست دادگفت ببر برا مادر و منم رفتم دنبال سفارشای مادر . خریدا رو انجام دادم رفتم خونه نمیدونم دلیل اینهمه سفارش خرید مادر چیه جشن بخصوصی که نداریم. نمیدونم لابد مهمون دعوت کرده . خریدا رو گذاشتم خونه و زدم بیرون . رفتم پیش علی طبق معمول داشت مشتریا رو رد میکرد سلام داش علی . سلام داداش خوش اومدی بیا بیا که خدا رسوندت از حرفش خندم گرفت. علی مغازه حراجی داشت و چون هم جنساش خوب بود هم حراجی بود مشتریای زیادی داشت رفت دوتا قهوه اورد با هم خوردیم انقد گرم صحبت و رد کردن مشتری های علی بودیم ک نفهمیدم وقت چطور گذشت صدای اذان بلند شدمن یه مسجد کوچه بغلی حراجی علی بود ازش خدافظی کردم رفتم تا نمازمو اونجا بخونم بعدم رفتم سمت خونه درو باز کردم رفتم داخل چرا تاریک بود خونه؟انگار کسی نبود پس کجا رفتن همین حرفا رو باخودم میزدم که یهو برقا روشن شد همه بلند با هم گفتن مبارکه مبارکه من ک یه لحظه هنگ کردم با خنده گفتم چیه چخبره. که مامان با یه کیک که عکس من جلوش چاپ شده بود اومد تو پزیرایی . با خنده گفتم کیک برا چی اخه من ک تولدم نیست که داداش گفت دانشگاه قبول شدی پسر و خودشو انداخت تو بغلم با خنده گفتم واقعا قبول شدم پس چرا امروز که اومدی مغازه چیزی بهم نگفتی گفت قرار بوده سوپرایز بشی دیگه خخخخ انقد ذوق زده شده بودم که سر از پا نمیشناختم خلاصه گذشت با صبح فرداش باز طبق معمول رفتم سمت مغازه بار اومده بود و باید تحویل میگرفتم داشتم مواد رو میچیدم تو یخچال که یهو چشم خورد به همون دختره . داشت اه جلوی مغازه رد میشد بلند شدم رفتم جلو مغازه اون هم رد شد و باز مثل دیروز انقدر با چشام مسیری رو که رفت دنبال کردم که بازبین ادمای کوچه بازار گمش کردم. تو مغازه دیگه کاری نداشتم باید میرفتم کارگاه بابا چون دیشب گفته بود یه سر بیا کارگاه کارت دارم داداش هم امروز نیومده بود .
مغازه رو بستم رفتم سمت کارگاه از بچگی با کارگاه فرش بافی خاجی بابا میونه ی خوبی نداشتم نمیدونم چرا ولی کلا شغل حاجی بابا رو دوست نداشتم. سلام حاجی صبح بخیر دیشب گفتی بیام کارم داشتین؟+سلام بابا خوش اومدی اره بیا بشین بگم یه چای بیارن برات. ... بعد یه فیش داد گفت ببر بانک با ریس شعبه حرف زدم خودش میدونه چکار کنه...
روزا چقدر تکراری شده هعیییی مدت زیادی بود که نرفته بودم به بچه های پرورشگاه سر بزنم . حاجی بابا چون خودش توی پرورشگاه بزرگ شده بود به ما یاد داده بود که گاهی بد نیست به بچه های بی سرپرست اونجا سر بزنیم و در حد وسعمون کمک کنیم. پایان صف۱ #عاطفه_نجفوند_دریکوندی
اولین بارمه مینویسم دوستان و درخواست نقد و راهنمایی ،کمک شما عزیزان رو دارم


0