شعرناب

نقدی بر یکی از آثار مهرداد جمشیدی

نوبت اول مطب- مهرداد جمشیدی (مانا)
_ دهانت را باز کن
_ می دانی دکتر تمام این تبخال از دق داعش است ؟
تو فکر کن وقتی درد به دکلمه و ستم به سرود و
خفت به خواب نمی رسد ،
چه مضیق مرگبار ی ست !!
_ تو شیشه می کشی مردک ؟
_ شیشه نمی کشم از قرار ..
شیشه ی عمر کبوتری اما در دلم می شکند هر شب !!
آه دکتر نبضم اینجا میان دست تو می تپد یا سنگری در سارایوو ؟ نمیدانم .... نمی دانم و هنوز این هنگ خسته از جنگ ،
غریق اشک کودکان کوبانی ست ..
بچکان ماشه را لعنتی !!!
من سوگوار آن سرباز بی پوتینم در کوههای بازی دراز
و درین کافه ی بوسه و لاس آرام و قرارم نیست ....
_ دهانت را باز کن
_ می دانی دکتر ، اصلا مرض واگیری ست شعر ..
به خواب هر زنی که میروی ، بالشش گاوخونی گریه میشود
شیشه نکشیدم اما
تصویر ناتمام ماه در برکه ی چشم آن دختر افغان را یادم هست
تا صبح چنان شاعرم کرد که با دود سیگار
نام خدایان قریش را در هوا مینوشتم ...
_ دهانت را باز کن ، این اراجیف که می بافی نانت را آجر می کنند
_ آه گوش کن ....
پچ پچی انگار از ته این غار می شنوم .
من به این تخم کفتر و تار سوری مشکوکم عمروعاص !!
گلوی هبل زخمی ست و جگر این مرد هاشمی داروی هزار درد ناسور .... _ دهانت را باز کن ... لدفا
_ آه دکتر اینقدر خار در چشم منست که در بادیه های بی هاجر نیست
و جهل این جماعت که گناه مرا بر طبل ستاره می کوبند
استخوانی ست در گلوی این شعر
مرا شیشه ای بخوان
بلی که بلاگردان این بوم و بر بی بارانم ...
مرا چه فرض کرده ای دکتر ؟؟؟
داغی تنم از هرم هیروشیماست
نم گونه هایم ، از اثر سیل معمولان
به این میز و منشی چه می نازی ؟
من صدای پیامبری هستم
که دستش را به بیعت شکسته اند
تبرم کو ؟؟
هر لحظه نمرود نابکاری مرا به آتش پرتاب می کند !!
سواد و سودای زنی بودم در زنده رود
که هرشب در شعرم به چله می نشست و
چشمش از سرمه ی حلاج سیاه شد !!!
_ لطفااااااا مررررریض بعدی ...
سنندج 10 اردیبهشت 98
پ .ن : به ابراهیم هداوند و مجتبا شفیعی ( شاهرخ ) .. دوستانی بهتر از آب روان
به نام او که می داند
علیرغم میل باطنی ام، این که تا امروز نتوانستم قلمی در پای این اثر مهرداد جمشیدی بچرخانم بی دلیل نبود اما چند دقیقه پیش پیامی از او در یکی از خبررسان ها دیدم که عزمم جزم شد برای رقص قلم و ماحصلش سطوری است که می خوانید.
"بوسعید را دریاب"
خلاصه این که گفته اند آقازاده ای پدرش فوت کرد و به بوسعید نزدیک شد. بوسعید او را گرامی داشت و هر چه داشت و نداشت از او گرفت و آقازاده شد محبوب خانقاه مراد.
پس از این که کیسه آقازاده تهی شد، شبی از شدت خستگی، گرسنگی و تشنگی به یاران خانقاه پناه برد، یاران به دستور مرادشان، بوسعید کتک مفصلی به آقازاده زدند و همان طور خسته و گرسنه و تشنه از خانقاه بیرونش کردند.
آقازاده داستان ما ناامید از همه جا و متعجب از رفتار یارانی که تا دیروز محبوبشان بود رفت و رفت تا در دل تاریکی جایی که هیچ کسی نبود زار زد و رو به آسمان از نامرادی های روزگار زبان به گله و شکایت گشود.
ناگهان در حین گریه و زاری، مرادش را دید که در کنارش ایستاده و می گوید می خواستم بین تو و خدایت حجابی را که در ذهنت ساخته بودی از بین ببرم پس چنین تدبیر کردم که دانی.
بی تردید هر کدام از ماها می توانیم آقازاده ای باشیم که آن چه داریم و نداریم به پای مرادمان خواه دوستان اطرافمان خواه شعر یا هر مطلبی که ملکه ذهنمان شود می ریزیم و پس از کتکی مفصل، مجبور می شویم حجاب های خودساخته خود را بر اثر نامرادی های روزگار بدریم و وارد آزمونی جدید بشویم با حجابی نو و چه بهتر که در این مقطع بوسعید را دریابیم و آزمون های بعدی را سهل تر بگذارنیم.
و اما بعد پرداختن به اثر نوبت اول مطلب مهرداد جمشیدی
"دیرآمدگی ات را مجاز کن"
سال ها پیش در زمانی که هنوز قاطی مرغ ها نشده بودم و تازه پشت لبهایم سیاهی را تجربه می کرد با پوشیدن شلوار بی تلی (پاچه گشاد) و یقه باز پیرهن سپید که دستمال یزدی ابریشم همراهی اش می کرد برای خود برو و بیایی داشتم. از قضا روزی یکی از دوستان که سنی و سالی از او گذشته بود گفت: وحید! دهه هفتاد است و سی و چهل سالی دیرآمدی عزیز من. برو دیرآمدگی ات را مجاز کن و به فکر رخت و لباسی باش که انگشت نمایی به بار نیاورد.
به نظر می رسد اثر مهرداد جمشیدی هم نیاز به مجاز کردن دیرآمدگی دارد اگر خطوطش را با صدای بم، زیرلب و زمزمه وار بخوانید. من که اینگونه خواندمش این صدای در ذهنم طنین انداخت:
وارتان سخن نگفت ... وارتان ستاره بود ...
ردپای بدعت از دهه های گذشته
همصحبتی دارم که از اساتید مسن و پرتجربه است و حق استادی به گردنم دارد. از دهه 80 عمرش چند سالی است که گذشته و کوله بار تجربه اش در شعر به قدری وزن دارد که سایه اش را سنگین کرده.
او می گفت که در اواخر دهه 20 زمانی که رفت و آمدها به ینگه دنیا عمومیت یافت شعر هم از این سوغات بی نصیب نماند و ماحصل آن شد که در دهه 30 گروه هایی تشکیل شده بودند که از دل انجمن های شعر هویت گرفته بودند و در اوقاتی خاص متن منثور را با حرکت های تند و آهسته دست و پا و بدن بر روی جایگاه به حالتی می خوانند که حاضران را چاره ای جز این نمی ماند که تایید کنند این ها روش های شعر جدید و نوین است.
انگار ذهن مهرداد هم از این قاعده نه بسیار دور تبعیت گرفته و بدعت های معاصر توانسته است او را هم مبتلا کند. لا ادری
بی قراری و آشفتگی ذهنی صاحب اثر
اما آشفتگی ذهن صاحب اثر نکته ای است که در این مکتوب منثور به خوبی قابل واکاوی است.
انگار صاحب اثر دردی در وجودش نشسته که زجرکشش کرده و این زجر لذت آور به پریشانی ذهنی اش دامن می زند. آن جا که ذهن هوشیارش کشیدن شیشه را در متن داخل می کند و با شراکت این عنصر موهم می خواهد دامن بزند به تشویشی که هست.
در چنگال خواب
گاهی متن خواب آور می شود چون ننویی که نوزاد را در آن گذاشته باشند و قصد خواب کردنش را دارند. آنجا که می گوید: آه دکتر نبضم! یا وقتی می نگارد "تا صبح چنان شاعرم کرد که با دود سیگار" ... از بی خوابی درونش گلایه دارد و میل به خوابش را عیان می کند تا خمیازه را چاشنی مناسبی برای طبع خواننده اثر کند.
اما با این حال نمی توان از حالات "درد تصنعی" که "زایش مرگ مادر را رقم نمی زند" به سادگی گذشت و به نظر منتقد در کل زیاده گویی در آثار فرصتی است برای انحراف دارد چه در متون منثور چه در اشعار و صاحب اثر باید دقتنظری برای رهایی از این گونه ایرادهای ملموس داشته باشد. درست در جاهایی که صاحب اثر ذهنش بر روی کلمه زن، اسم خاص هاجر و ... قفل می کند و نشان می دهد این عنصر از روزن های ذهنی ای است که به توقف تفکر در ذهن صاحب اثر منجر می شود.
از آرمان گرایی تا لکنت
اما صاحب اثر می خواهد اثبات آرمانگرایی را از مسیر برخی واژه ها دنبال کند. اتصال برخی اسامی خاص چون داعش، سارایوو، کوبانی و ... با تالاب گاوخونی و زاینده رود در طول متن اگرچه مسیری برای توجیه دارد اما به نظر می رسد محدودیت های ذهنی صاحب اثر برای ایجاد ارتباطات جدید و نقص هماهنگی ذهنیت و گفتار زبانی باعث می شود ساختار سست ارتباطات صاحب اثر در اینگونه موارد توفیق نداشته باشد هرچند صاحب اثر در مسیر بازی با واژه و اسم خاص برای پر نشان دادن چنته اش به ظاهر موفق است.
خوش باش دمی
اما تلاش طاقت فرسای صاحب برای ساختن آینده به قیمت از دست دادن امروز نکته ای است که تغافل از حضور در لحظه را به رخ می کشد و در این بین کسی نیست تا بگوید جان مانا! وقتی تضمینی برای دیدن فردا نیست چرا امروز را گرو کرده ای به فردایی که خواهد آمد و دیروز فردایش می شود ولی لزوم و ضمانتی به حضور ماها در آن نیست.
عذرخواهم از روده درازی ام
عزت زیاد
وحید سلیمی بنی شانزدهم تیر هزاروچهارصد خوشیدی


0