شعرناب

سحرپریم

میدونی دکتر
اون خیلی عجیبه
نمیدونم اصلا کیه یعنی میدونما
فقط هروقت که قصدِ شناختنش رو داشتم
هویت اصلیِ خودمو فراموش کردم
اون سالهاست با منه
داره اینجا زندگی میکنه(اشاره کرد به سرش)
مدام سرزنشم میکنه
حرفای کوبنده میزنه
وقتی زمین میخورم جای اینکه دستِ منو بگیره
گاهی وقتا دوتا میزنه تو سرم تا بد تر پهن زمین شم
دکتر من عمری خونه ی اون بودم
این رسمِ رفتار با صابخونست؟
میگما دکتر اصلا شاید تو تمام این سالها من مهمونشم
و اونم چون ازم خسته شده داره این رفتارا رو میکنه
تا من زود تر برم
تا من زودتر از خودم برم...
/رمانِ من دیوانه نبودم/
و اما سرزنشگر درونی...
کسی که بخشی از وجود ماست و به قولِ دکتر قربانی هیچوقت از بین نمیره و فقط ضعیف میشه من و دکتر اسمشو گذاشتیم "سحر پریم"
اول اینکه وقتی برای این سرزنشگر درونی اسمی بزاریم بهش بیشتر آگاهیم
مخصوصا به این موضوع که اون شخصی که داره این حرفا رو به ما میزنه کسیه غیر ازما که از ماست
و این بخش از رمانم باعث شد که کمی راجع به این قضیه که زندگی منو به دو بخشِ قبل از شناختِ سحرپریم و بعدش تقسیم کرد باهاتون به اشتراک بزارم
من رفتم توی چندتا سایت و چندتا مقاله خوندم راستش هیچکدوم راهکاری براش ارائه نداده بودن یعنی راهکاری آنچنانی که واقعا فرد بهش عمل کنه ونتیجشو ببینه
اما من چندتا کار واسه ی تسلط کاملم بهش انجام دادم گفتم به شماهم بگم که بدونید
اول اینکه اگه اوضاعتون مثل اون زمانِ من خیلی خیته حتما برید پیش یه روانکاوِ خوب چون که خیلییی روی آیندتون تاثیر منفی میذاره و این سقف ذهنی باعث میشه که به بیشترِ هدفاتون نرسید و فقط درجا بزنید
مثلا یکی از خوبیهای شناختِ این سحرپریم که اقای قربانی منو باهاش آشنا کرد این بود که من تازه به خودم توجه کردم انگار اونی که قبلا زندگی میکرد من نبودم!
هیچوقت واسه دلِ خودم هیچکاری نکرده بودم
فقط دوست داشتم کاری کنم بقیه خوشحال و راضی باشن چون اگه غیر این انجام میدادم سحرپریم با اون صدای بدقوارش😖 شروع میکرد غرغر کردن و سرزنش کردن
و اما من چه کردم!؟
سحرپریمو از درونم کشوندم بیرونو گذاشتمش جلو چشمم
یعنی چی!
یعنی اینکه سحر پریمو بردم در قالبِ یه عروسک که در تصویر مشاهده میکنید و چون خیلی کوچولو هم بود همیشه همراهم بود
و هر بار که میخواست حرفِ منفی بزنه دستمو میذاشتم جلو دهنش و با خونسردی به کارم ادامه میدادم(مظلوم سحرپریم)
اینم بگما اون اوایل خیلی سخت بود که برخلافِ میلش عمل کنم ولی میدونید
همین که بهش آگاه شدم باعث شد که کم کم روش کم شه و صداش خفیف شه هیچوقت صداش قطع نمیشه
هر کی هم گفت که قطع میشه بدونید که دروغ گفته
اون بخشی از وجودِ ماست مثلِ یکی از اعضای بدن
مثلا تو نمیتونی چشمتو در بیاری بندازی دور که چیزای بد نبینه 😬
بلکه باید خودت کنترلش کنی تا نگاهش بره سمتِ دیدنِ چیزای خوب!
بنویسید!
هرچی تو ذهنتونه بنویسید تا جلو چشمتون باشه اینم خیلی زیاد کمک میکنه.
پس اون لعنتیِ غرغرو رو از درونتون بیارید جلو چشمتون و هربار که حرف زد دستتونو بزارید جلو دهنش
راهکار ساده ایه اما خیلییی کاربردیه حداقل واسه من که خیلی جواب داد


0