شعرناب

اسفندیار نظر

اسفندیار نظر
اسفندیار نظر چامه‌سرا، پژوهشگر و روزنامه‌نگارِ سرشناس تاجیک است که در پاییزِ ۱۳۵۰ در روستایِ دَرغِ عینیِ استانِ سغدِ تاجیکستان زاده شد. او دانش‌آموخته‌ی خاورشناسی از دانشگاهِ ملیِ تاجیکستان است. وی پس از دانش‌آموختگی در سالِ ۱۳۷۵ به روزنامه‌نگاری روی آورد و سردبیری چند رسانه را بر دوش گرفت.
از کتاب‌های وی می‌توان از «مرا سپار و برو»، «همخونِ دیواشتیچ»، «یادگارِ خون و خاکستر»، «در کوچه‌های شب» و «از معبرِ طوفان» نام برد. «تومار خونین» و «نخل در مُرداب» در دست انتشار دارد. کارهای پژوهشی نظر نیز «دو جشنِ بزرگِ ملی: نوروز و مهرگان»، «تاریخِ مختصرِ دَرغِ شریف»، «با لهجه‌ی دَرغی»، «نوروزِ دَرغ» و «فاجعه‌ی ملتِ تاجیک بر اساسِ مطالبِ روزنامه‌ی آوازِ تاجیک» نام دارند. همچنین، گفتنی است با کوششِ او دیوانِ چامه‌های سیمین بهبهانی با نامِ «یک دامن گل» به خط سیریلیک چاپ شده است.
اسفندیار نظر در سال ۲۰۱۶ به آلمان رفت و همانجا ماندگار شد.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
در مکانِ جان بُوَد کون و مکانِ پارسی،
سد جهان گنجیده است اندر جهانِ پارسی.
ای که در محدوده‌ی چشمت نشستی، آ برون،
تا ببینی از کران تا بیکرانِ پارسی!
رنگ می‌‌بازی به این نیرنگ‌بازی، ای عدو،
می‌درخشد بر تو چون رنگین‌کمانِ پارسی.
زخمِ تیغِ تازی اندر استخوان دستِ ما،
لیک تیغ او شکست از استخوانِ پارسی.
خود رسول کبریا گفت و نیایش کرده است
ملتِ ما ایزدش را با بیانِ پارسی.
گوهر و اورنگ سلطانان یکی برجا نماند،
ماند اما مخزنِ گوهرفشانِ پارسی.
آلِ صفار است و تاریخِ صف‌آراییِ ما،
آلِ سامان است و سامانِ زبانِ پارسی.
تا که نامِ رودکی هست و زرافشان جاری است،
در بخارا زر فشاند زرفشانِ پارسی.
کارِ رستم کرد، آری، کارِ رستم رودکی،
کارِ آسان نیست گشتن قهرمانِ پارسی.
خشت از کاخِ زبان ما نگون نافتد یکی،
تا که پیرِ توس باشد پاسبانِ پارسی.
تا سلاحِ ما کمانِ ایرج و آرش بُوَد،
می‌زند بر سینه‌ی دشمن کمانِ پارسی.
مدحِ دونان را مکن با این زبان، وقتی نکرد
ناصرِ خسرو چنین در یومگانِ پارسی.
سر به پای شاه می‌مانی، نمی‌شرمی که سر
کرد خم هرجا شهی بر آستانِ پارسی؟!
کُندمندِ این زبان از شعرِ مداحان بُوَد،
شعرِ مداحی بُوَد قفلِ دهانِ پارسی.
آفتابِ بی غروبی دیده‌ای؟ اینک، ببین،
شمسِ مولانا بُوَد در آسمانِ پارسی.
حرفِ جانِ سعدیِ شیراز باشد این زبان،
پارسی گوید چنان در بوستانِ پارسی.
باده از خونِ رزان در ساغرِ خیام نیست،
هست اندر جامِ او خونِ رزانِ پارسی.
قندِ قرآن می‌شود در شعرِ حافظ قولِ حق،
شهدِ قرآن است در قندِ دکانِ پارسی.
قندِ حافظ می‌کند بنگاله را شیرین مقال،
لحن خسرو می‌شود هندوستانِ پارسی.
از بدخشان لعل می‌جویی؟ بجو، اما بدان،
هست آن لعلِ بدخشان دُرِ کانِ پارسی.
روی هر سنگ و در و دیوار حرفی، مطلعی است،
با دبیره‌ی پارسی، نام و نشان پارسی.
زخمها خوردست و اینک می‌خورد با دستِ خصم،
باز سیمرغِ زبان در آشیانِ پارسی.
یک زبان را می‌دهد سه نام با دستورِ خصم،
ناسپاس خورده نان از رویِ خانِ پارسی.
کهکشانی چند دعوای نبوت می‌کنند،
پارسی ناخوانده زیرِ کهکشانِ پارسی.
ناتوانی چند کتمانِ حقیقت می‌کنند،
بی‌خبر از گرد و میدان و سنانِ پارسی.
چند با قول عدوی خویشتن باور کنند،
این گروهِ بی‌خبر از دودمانِ پارسی؟!
حرفشان هیچ و دلایل هیچ و بنیان هیچ هیچ،
هیچ باشد زورشان پیشِ توانِ پارسی.
جان رود، اما کجا تا شعرِ تر دارد رود،
از تنِ مجروح این ملت روانِ پارسی؟!
(۲)
گريست تا به سحر ابر
ابر چشمانم
كه داستان غم دل شود تمام و نشد
چو رودهای كوهستان به تندی پيمودم
چو رعد و برق
خروشيدم از غم ملت
كه درد خويش بگويم به يك كلام و نشد
چو ترمه نعره زنان از چكادهای بلند
به زير افتادم
تمام آب شدم، پيش پاش سر سودم
كه تا وطن از جبر و ظلم و از حكام
رهايی يابد از اين جمله
جمله دام و نشد
دريغ
جز دريغ هم چه بايد گفت؟
بسوختم در اين آرزوی خام و نشد
به كوی پير مغانم كشيد پای طلب
كه فال ملت من را به جام جم بيند
در اين مقام هم حافظ
چه خون، كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
نمی‌شود
به خموشی نمی‌توانم ديد
كه اين وطن خراب و ملتم خوار است
نمی‌شود
به خموشی نمی‌شود، مردم
كه من به خويش نمودم صد اهتمام و نشد
گريست تا به سحر ابر
ابر چشم من از غم
به آنچه كرد شغاد و چه رفت بر رستم
گريست بايدم اكنون به آن قلمكش كه
چنين نخواست دهد قصه را
دوام و نشد
گريست بايدم، آری، برای اين ملت
كه كرد بچه خود را اگر اين رستم نام
به نام كاوه نيافراشت
پرچمی در بام
نجست راه رهايی، به جز در گفتار
كه خوار نماند
و هم غلام و نشد
بله
به روز جنگ، مبارز نخاست در ميدان
نجست راه رهايی ز بند و از زندان
رهايی جست به تسليم، تا امان يابد
ز خصم بی‌پدر و نام
رهايی جست به تسليم و احترام و نشد
فغان كه در طلب گنجنامه مقصود
رهی نجست و به خوار و به خواری‌ها تن داد
به گريه ساخت، كه شود كار به مرام و نشد
گريست چشم دلم با هزار غم اينجا
كه نيست در تبار ما رستم
كه نيست در ديار ما رستم
به اين بهانه، كه يابم ز دوده‌ی او نام
بسی شرم به گدايی بر كرام و نشد
در اين وطن
ز خون ملت من
دريغ و درد
كه می‌خواستم به مرگ شغاد
شود حديث خيانت كم و تمام و نشد
گرفت رستم از او گرچه انتقام و نشد.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)


0