شعرناب

صدای چشمها

دیشب یه خواب دیدم ، خواب دیدم رفتیم یه جایی که دور تا دورش فقط دریاست ، جای غریبی نبود انگار بارها رفته بودم ولی یادم نمیومد
تو یه لباسِ آبی تنت بود...آره همون لباسی که گفتم وقتی میپوشی شبیه آسمون میشی ، تو همش برام حرف میزدی اما من صداتو نمیشنیدم چون صدای دریا خیلی زیاد بود
بهت میگفتم بلند تر حرف بزن ولی تو میخندیدو با همون آرامش به حرف زدن ادامه میدادی
وقتی دیدم از تو آبی گرم نمیشه رفتم جلوی دریا سرش جیغ کشیدم
گفتم
دریاااا مگه نمیدونی چند وقته ندیدمش؟
مگه نمیدونی من فقط تو خواب صداشو میشنوم
مگه نمیدونی که از این به بعد
فقط میتونم تو خواب یه دلِ سیر باهاش حرف بزنم...
پس خواهش میکنم بازی در نیار و ساکت بمون
یهو دیدم دریا نگام کرد و گفت من که دریا نیستم
گفتم هرکی میخوای باش فقط ساکت باش بزار من صداشو بشنوم
ممکنه الان بیداری بیادو دستمو بگیره ببره
بهم گفت زیر پاهاتو نگاه کن ،چه رنگیه؟
اصلا حواسم به جایی که بودم نبود اخه وقتی تو رو دیدم و دریا
کلا همه چی انگار محو شد جز شما دوتا
آره زیر پاهام سیاه بود یعنی مثل یه ساحلِ سیاه
درست رنگ ِ چشمای خودت
به دریا گفتم
دریا ساحلت چرا سیاهه
یهو دیدم رویا با لباسِ خواب اومد جلوم گفت میدونی امشب کجا آوردمت ؟
گفتم نه
گفت به صدای دریا گوش بده تا بفهمی
من یه نگاه به تو کردم یه نگاه به دریا صداتو همچنان نمیشنیدم
چشمامو بستمو با دقت به صدای دریا گوش دادم
دریا صدای تو بود
حرفای تو بود
آره دریا اشکای تو بود
منم اومده بودم تو دنیای چشمات
و همه حرفایی که با اشکات زدی و من نشنیدم
همه حرفایی که با چشمات میزدی و من نمیشنیدم
همه رو شنیدم...
سحر غزانی
بخشی از رمان چای کهکشان
پ.ن:
چشم گَردی یا خواب گردی مسئله این است!😅


0