شعرناب

سرگذشت

گاهی انسان هابا خود فکر میکنند.خب ظلم میکنیم کم فروشی و گران فروشی میکنیم اینده خودمان و بچه هایمان به هر قیمتی تامین میکنیم بچه هامون حتما دکتر یا مهندس میشوند. ولی از دست تقدیر چه کسی به جز خدا خبر دارد این رویاها که برای اینده میبافی همش توهمی بیش نیست از خودم برایتان بگویم ما در مدرسه راهنمایی چند دوست بودیم که خیلی باهم صمیمی بودیم و به هم قول دادیدردرس بخونیم و برای خودمان دکتر مهندس بشیم. یکی از دوستانم که یک سال از خودم بزرگتر بود به نام سلمان و دایم برایم سر امتحانات ریاضی تقلب میرساند در همان نیمه های سال جان داد و پایان سال تحصیلی و مهندس شدنش را ندید و رفت برادرش یاسر که هم سن خودم بود در اوج جوانی بخاطر افسردگی دوران کودکی خودش را به پنکه حلق اویز کرد و به زندگیش پایان. داد .محسن هم از سر نادانی جوانی. را با ضربات چاقو از بین برد و خودش هم بعد مدتها در زندان با عذاب وجدان رنج به دار مجازات اویخته شد. علی هم در همان زمان با درگیری شدید با ضربات چاقو پی در پی در نیمه های شب جان داد و ناصر هم به مواد عفیونی مخدر معتاد شد و داغش بر دل مادر بیچاره اش کذاشت. خودم هم دست کمی از انها نداشتم در سن 17یک بار به عزرائیل سلام کردم ولی نمیدانم چرا پشیمان شد و رفت و فرصتی دوباره به من داد تا زندگی کنم ولیسرنوشتی که ما چند دوست داشتیم من باید زنده میماندم تا به زنده ها بگویم بدی ارزشی ندارد و اینهمه توهم اینده نزنید


0