شعرناب

پیر زن و جوان

گویند.
در زمان های پیش جوانی ازکوچه ای میگذشت
چشمش به پیرزنی افتاد که کمرش بسیار خم شده
طوریکه چشمانش به زمین نزدیک است .پرسید مادر
چیزی گم کرده ای . پیر زن که چادرش نصف بسر و
نیم دیگر به کمرش بسته بود به دیوار گلی تکیه کرد و
اهی کشید و گفت ......اره مادر ... اما.. ....هرچه میگردم
پیدا نمیشه...
جوان پرسید چه بوده تا من کمکت پیداش کنم.
پیر زن که چشمانش پر اشگ بود....گفت مادر جوانی ام
جوانی ام راگم کردم اما ..... دیگه پیدا شدنی نیست
.. ای داد بی داد..
بله برای همین حافظ شیراز . چنین فرمود..
زمان خوش دلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نبا شد.
فتحی تختی. 23,,3,, 1400 ,,شمسی


0