شعرناب

شعری که باد با خودش برد

....و آن خانه ی روستایی زیبا از درو دیوارش شعر میچکید
از سماور گوشه خانه که از دستِ قوری جوش آورده بود بگیر تا گلهایی که انگار با قدم های مادربزرگ بر قالیِ قرمز نقش بسته بودند
میزِ و صندلیِ چوبیِ روبه روی پنجره ،پنجره ای که رو به درخت های شاهتوت باز میشد و صدایِ گنجشک ها که مدام با هم از گربه ی پیری که گوشه حوضِ بی ماهیِ پایین پنجره لَم داده بود ،صحبت میکردند به گوش میرسید
و همچنین درختِ بهار نارنجی که عطرشان هر بار مرا هوایی میکرد
دقیقا یادم هست زمانی که دختر بچه ای بودم همان درخت خم شده بود از گوشه ی موهایم شکوفه ای که از شاخه اش کنده بودم برداشت و من ساعت ها گریه کردم و هرچقدر به پدر میگفتم حرفم را باور نمیکردو میخندید
مادرم هم میگفت که باور میکنم اما زبانش این را میگفت و چشم هایش با پدر هم عقیده بود، آخر من زبانِ چشم ها را از همان کودکی خوب میفهمیدم
پشت میز نشستم همه چیز برای نوشتن فراهم بود چهار کاغذ خط دار با یک خودکاربیکِ آبی که دستان مرا گرفته بود
چشمانم را بستم و مشغولِ تصور کردنِ چشمانت وقتی که آفتاب سفره اش را درون آن پهن میکند در یک گندمزار شدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم...
تا زمانی که خورشید داشت اخرین بوسه را بر صورتِ آسمان میزد و میرفت از احساسم برایت نوشتم
دوباره چشمانم را بستم که نسیمی آمد و حواس مرا برد به موهایی که باد روی پیشانی ات ریخته بود اما به یکباره طوفانی آمدو تو محو شدی
چشمانم را که باز کردم دیدم بله!
نسیم فقط میخواست حواس مرا پرت کند تا آن چهار صفحه شعری که برایت نوشته بودم با خودش ببرد
حواست باشد از امروز هر بارانی که ببارد مقصرش تو هستی...
سحر غزانی
_شعری که باد با خودش برد_


0