شعرناب

خراب

انگار چند روزه که مُرده ام . حس تنهایی بدی دارم . نه چیزی می بینم ، نه چیزی میشنوم . دیگه سینما مثه بار اولی که «سینما پارادیزو» رو دیدم من و هیجان زده نمی کنه . حالم مثه یه چمدونِ خالیه ، که خیلی سنگین از این ترمینال به اون ترمینال می کشونمش . تا وقتی بسته اس همه فکر می کنن یه چیزی توشه ، اما همین که باز می شه ، دیگه هیچکس راجع بهش فکر نمی کنه . اسمی که روی فیلما گذاشتم فقط در لحظه به ذهنم رسیده : «بوی پیرهن یوسف» (پدر عاشق) ، «نیمه شب در پاریس» (مردِ عاشق پیشه هنرمند) ، «پدر آن دیگری» (مادر عاشق) ، «افسانه 1900» (عشق روی آب) ، «لایم لایت» (هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق) . حس تنهایی بدی دارم .
اینها رو ننوشتم که بهم بخندی یا دلت واسم بسوزه ، می خواستم فقط بدونی من انقد خراب و مریض نبودم .
علی رفیعی وردنجانی


0