شعرناب

پیرمرد و فراموشی!!!!

انگار پیرمرد با چشمانی باز به خواب رفته بود!
ازدهام جامعه بود که بی محل از کنارش می گذشتند!
مردی از میان جمعیت با صدای بلند گفت مگر کس و کارندارد؟!
چند نفر از وسط پیاده رو به کناری کشیدنش
پیرمرد انگار به آسمان غروب غمگین نگاه می کرد
شاید هم از آن بالا به قضاوت مردم گوش فرا داده بود!
مردی کسیه ای که بالای سرش بود را باز کرد تا شاید آدرس یا کارت شناسایی از او بیاید!
فقط در یک کاغذ مچاله شده نوشته بود
شماره پسرم!
پیرمرد در آخرین لحظات زندگیش تصویری از گذشته خود را میدید
که در سن پنج سالگی با پدرش با کاروان ی عازم زیادت راهی مشهد شده بودند!
در وسط های راه دلش برای مادرش تنگ شده بود و همش بهانه مادرش را می گرفت.
راننده اتوبوس که این موضوع را پی برده بود با عصبانیت به کودک معصوم هشدار داد
اگر دست از گریه وزاری برنداری . همینجا وسط جاده پیاده ات می کنم!
تا خوراک گرگ ها شوی
پسرک از ترس تا پایان راه ساکت ماند!
ولی امروز صبح باز دلش بهانه مادرش را گرفته بود
از کهریزک به بهانه هواخوری فرار کرده بود.خود را به ایستگاه مترو رسانده بود.شاید آدرسی از مادرش پیدا کند!
بیشتر از نود سال از عمرش می گذشت ولی هنوز بهانه ی مادرش را می گرفت!
دوست داشت بار دیگر او را ببینید!
پیرمردها ی دیگر در آسایشگاه پشت سرش با خنده می گفتند او دچار فراموشی شده است!
هر چقدر مردم شماره پسرش را گرفتند در دسترس نبود!
انگار اصلاً شماره آی به این اسم وجود نداشت!
آمبولانس که رسید دیگر هوا تاریک شده بود و ازپیرمرد قصه ما جز جسدی سرد چیزی بر جا نمانده بود!
اشکی غلطان از گوشه چشمم به زمین افتاد؛
به سرنوشت تلخ پیرمرد فکر می کردم!
آیا این عشق بود یا فراموشی!
آیا این فقط یک احساس بود یا ندامت
شایدم هم جبر زندگی.......
دیگر اشک امانم نداد.......


0