شعرناب

خواب.خواب.خواب ......

از پله ها پایین رفتم با شتاب زیاد
انگار دوست داشتم به ته زمین برسم
انگار از زندگی فرار می کردم!
خودرا به زیر زمینی سیمانی متروکی رساندم
دوست داشتم همه چیز رو فراموش کنم
حتی زنده بودنم را
چهار دست و پا گوشه ی آن زیر زمین مرطوب جمع شده بودم
انگار فراموشی من را صدا می کرد!
در تاریکی مطلق احساس کردم سوسک ی روی دستم راه می رفت
از وحشت با دست سوسک را محکم به دیوار سیمانی پرتاب کردم
صدای پرتاب شدنش در گوشم پیچید!
دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم!
دران تاریکی مطلق بوی دیوار مرطوب سیمانی کم‌کم داشت مرا به خلسه می‌برد!
خواستم بلند شوم که سرم به سفت کوتاه برخورد کرد
از درد به خود پیچیدم و باز مجبور شدم چهار دست وپا آن گوشه تاریک بنشینم!
در حدود یک ساعت در آن حال مانده بودم که در آن تاریکی مطلق به یکباره دست هایی را احساس کردم که دارند چهره مرا نوازش می کند!
اول ترس تمام وجود م را گرفت.چند بار آن دستان را پس دادم
ولی آنقدر نوازش این دست ها به من آرامش داد که دوست داشتم بیشتر نوازش کند!
وقتی به گونه های خیس م رسید انگار برای همدردی گونه های خیسم را پاک داد!
وقتی به شانه هایت رسید
دیگر خواب مرا ربوده بود! خواب.خواب.خواب....
با تشکر
دانیال فریادی
با نظرات و نقد خویش راهگشا باشیم


0