شعرناب

بهار نارنج۲


-میدانی مادرجان
انگار آتشی سوزان از آسمانِ فراقش در پیشانی ام طلوع کرده
و چشمانم پر هستند از عطش دیدار
هربار که راهی میشوم به سمتش ، کفش های دلم که به پای رفتن تنگ میشود
از نگاهم شطِ رنج جاری شده و ماتِ بی او بودن غرق در رود ِخیال میشوم
اما انگار الان زمانش رسیده
زمان دیدارش...
زمانی که با اشکِ شوق این غربتِ داغ را پاشویه کنم
مجبورم
با دستمال صبر چشم حسادت را ببندم
و از باد بخواهم لحظه ای هم آغوشش شود ..تا عطر تنش را فانوس راه کنم
میدانی مادرجان گاهی عشقِ زیاد آدم را دیوانه میکند
منی که انگشتان باران را با چتر وقتی قصدِ نوازش موهایش را داشتند قطع میکردم
منی که با کشیدن پرده ها دستان آفتاب را که صبح بر صورتش میتابید را قطع میکردم
حالا باید از باد بخواهم که اورا بغل بگیرد
+تحمل کن پسرم...دکتر الان میاد و حالتو خوب میکنه
-پس بدون اینکه باد او را بغل بگیرد مشکلمان حل شد
راستی مادر جان
دکتر او را از کجا میشناسد؟
_رمانِ بهارنارنج_
سحر_غزانی


0