شعرناب

دیروز

دیروز ماهیگیری میکردم ساعت ها منتظر بودم تا اینکه یک ماهی نقره ای زیبا آنقدر زیبا که دلم به رحم آمده بود دنبال بهانه برای رها کردنش میگشتم به تورم خورد ، به من آرزویی پیشنهاد کرد در ازای رهایی اش آرزویم را به او گفتم زبانم را نفهمید ولی آرزوی احمقانه من را به گوش دریا زمزه کرد و رفت امروز دوباره آن ماهی به تورم خورد چقدر خوشمزه بود


0