شعرناب

بهارنارنج


حواستان باشد
اگر در زمان دیدار
از شوقِ او مُردم
با دهان من نامش را صدا بزنید
جانِ او دوباره زنده ام میکند
شما که نمیدانید من برای دیدنش چند بهار را گذرانده ام...
یادم می آید زمان آشناییمان یعنی در آذر ماه مادرم یک تخم نارنج در باغچه کاشته بود ،آن تخم نهال شد و الان یک درخت...
حتی آنقدر بزرگ و پر بار شده است که مادرم از گلهایش عرق بهار میگیرد و خرج زندگیمان از همان درخت است
من برای دیدن او به اندازه ی یک درختِ بهار نارنجِ پر بار صبر کرده ام
پس حتما حق دارم که از ذوقِ دیدنش قلبم بایستد ...
حتی آنقدر ذوق دارم که به عقربه ها سپردم ، لحظه ی دیدنش نفس مرا درسینه هایشان حبس کنند تا زمان هم بایستد
و من یک دلِ سیر
به اندازه تمام روز هایی که حق دیدنش از من سلب شده بود
به اندازه رشدِ یک درخت بهار نارنجِ پر بار
او را تماشا کنم...
_رمانِ بهارنارنج_
سحر غزانی


0