شعرناب

قایق کاغذی

زنگ آخر بود و انشا داشتیم
دخترک گفت برویم زینجا بیرون کاشکی
همه غرق در حالو هوای خود
دخترک خیره به بیرون مثل بت!
گفتمش باران می بارد سرداست هوا...
گفت درین عصر قشنگ حیف است نشوی همره من
بچها ورقه هایی دادند و معلم مارا به نگارش میهمان کرد
باز هم دخترک بیتابی کرد
رخصتی گرفتیم ز معلم و به بیرون رفتیم
ورقه ها دوقایق شدند
وچاله ها پر ز باران بودند
خویش را مخاطب کردم:
فرصتی خوب به دست آمده است
دلبرم زین صحنه به وجد آمده است
باران و چاله و قایق ها
دست در دست او هستم و معروفیم به غایب ها!
پریسا کلهر


0