شعرناب

بیدل از بی نشان چه گوید باز؟

بسم الله الرحمن الرحیم
بر کسی پوشیده نیست که مرحوم بیدل دهلوی چقدر زلال و شریف بوده است که البته در میان ادیبان تاریخ خود از این نمونه ها کم نداریم. شاید به دلیل انتخاب تخلص شعری که من داشتم که البته کاملا اتفاقی بوده است موجبات این را فراهم کرد تا از این بزرگوار بیشتر بخوانم بیشتر بیاموزم. بیدل هنگامی که میخواهد با خدای خودش عشق بازی کند چنان کلمات به خدمتش درمی آیند که تو گویی خدا میخواهد در این لحظه تمام امکانات را در اختیار بنده اشبگذارد و خود نظاره گر این عشق بازی باشد. توجهتان را به غزلی زیبا از بیدل جلب میکنم :
همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت
من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت
نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم
به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت
به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم
چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت
نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
حالی هر چه هست بیدل و حال خوبشکه ماند و بیدل شدن برای دلدادگی به یار، او که برای دل دادن به او الحق باید بیدل شد و خوشا به حال دلدادگان حقیقی آنانی که گرمای عشق و نور یار این هر دو بیدل شان کرده است تا جایی که خودِ یار راهبر این سو و آنسویشان است.


0