شعرناب

پوشالی

رفتنش دور از باور بود. مثل فاجعه می‌ماند. بوی مرگ می‌داد. بوی درد! بوی ماتم! بوی گندِ نفرت! انگار که زندگی به ته رسیده بود. انگار که اشتیاق نم کشیده بود. انگار که پل‌های پشت سرم پوسیده بود. حسِ مات شدن، داشت خفه‌ام می‌کرد. غمِ ترک شدن ویرانه‌ام می‌کرد. من لال شده بودم. درد، لالم کرده بود.
یادم می‌آمد روزهایی را که مرا می‌برد آنجا! می‌نشاند روی یک تکه سنگ! کنار صافیِ رود! یک جا زیر سقفِ آسمان! بعد خودش می‌نشست. کبریت می‌کشید. و آتش می‌انداخت به جانِ هیزم‌های خاموش شدهٔ هفتهٔ قبل! کتریِ سیاه شده‌ای را که سر راه از قهوه‌خانهٔ حاج علی گرفته بود، می‌گذاشت روی آن! و از پشت بخاری که به هوا می‌رفت، نگاهِ مردانه‌اش را نصیب من می‌کرد. نگاهی که یک عمر فقط فکر کرده بودم که مردانه است.
مرد اگر بود، با یک خودکشیِ ساختگیِ دختر‌خاله‌ای که فقط ادعای دوست داشتنِ او را داشت، بی‌خیالِ دلدادگی‌هایش نمی‌شد. بی‌خیالِ وعده‌هایش! وعید‌هایش! بی‌خیالِ نامزدی که روزی زل می‌زد در چشم‌هایش و می‌گفت: «تو آرامش منی!»
و من آرامش او بودم و نبودم. در قلب او بودم و نبودم. کنار او بودم و نبودم. بعد از آن بلوا، خودش نمی‌خواست. نمی‌خواست که باشم. که بمانم. که بجنگم. از ترسِ از دست رفتنِ دخترخاله‌اش، فقط می‌خواست طلاقم بدهد. و داد. و خودش را محکوم کرد و مرا محروم! و ای لعنت به بودن‌های پوشالی! لعنت به امیدهای واهی! و ای لعنت به تمامِ آمدن‌هایی که پای ماندنشان، لنگ می‌زند...!
نسرین علی‌وردی
۱۴۰۰/۲/۴


0