شعرناب

ته مانده ی احساسم...

همه جا تاریک است، صداها گم‌اند، من گوشه ی کوچکی از یادواره ی فراموش شده‌ای هستم به مساحت یک در یک‌ میان هجوم تلخی های زبانم، میان همه دلواپسی ها،میان مشت های گره شده از خشمم برای احساسات بدون چاره، احساسات بیچاره، صبور، سرکش و گاهی نالان که همیشه با داس و تبر و دشنه آن را خراش دادم، له کردم، مچاله کردم و در صبورترین حالت ممکن جوابش را ندادم.
نگاهش را کور کردم،صدایش را کر،زبانش را لال، من او را بی هویت میان دشتی از گزاره های منطقی بی منطقم رها کردم و بعد فراموشش کردم، مثل حیوان زبان بسته ای میان تله غرق خون که
چشم هاش برای آزادی فریاد می زند. مثل پرنده ی در قفسی که خودش را عقیم سرنوشت می داند من احساسم را میان قبرهای بی نام و نشان عقلم خاک کردم و حالا کجا دنبالم ته مانده ی بی هیچش بگردم، توی نگاه چه کسی دوباره پیدایش کنم اورا محکم در آغوش بگیرم و های های بحالش گریه کنم هان بگو به من احساس پرشور من به من دوباره کی و کجا برخواهد گشت؟...
بهار


0