شعرناب

تنهایی من

فریاد که می زنم ستون های خانه به لرزه می افتد،
من دیوانه وار نگاهت می کنم و تو بی تفاوت ازمن گذر می کنی.
پس عدالت کجا بود آیا اصلا عدالتی درکار بود یا فقط حرف یک مشت روشن فکر بود که تو کتاب های وکالت می نوشتند.
هرجا رو که نگاه میکردم تابلو ظرفیت پر است را می دیدم ،آسمان و زمین پر پر بود ..
پر از چی... پر از آدم های مصنوعی که فقط شکل هاشون باهم فرق میکرد...
دسته آخر هیچکس یک مترسک شکست خورده را نمی خواست، حتی دهقانی که ازگرما و عطش کلاه حصیری خود را به شدت تکان می داد و دندان های زرد و کرم خوردشوبه نشونه تمسخر در معرض نمایش می گذاشت‌‌‌....
درد من از تنهایی بود یا شایدم از دیوانگی
چون در این سرزمین قلب یا احساس معنا نداشت همه به فکر پر کردن جیب خودشون بودند ،،و متوجه شکاف های درون قلبشان نمی شدند رفته رفته سوراخ قلبشان گشاد گشادتر میشد طوری که میشد اون طرف بدنشون رو بطور واضح ببینی ....
دل بستن به آدم های این دنیا اشتباه محض بود چون اگر نسبت به کسی حس مالکیت پیدا کنی...خیلی زود متوجه میشی که اون قبلا خریداری شده...
و دوباره که نگاه می کنی عریان در همون مسیر قبلی ایستادی
چه بهتر که خودت به تنهایی راهتوادامه بدی...
درسته شاید اون چیزی که میخوای بدست نیاری ولی حداقل شب با تنهایی ات که میشه همون دوست واقعی ات ؛راحت سرتو می زاری رو بالشت و میخوابی...
طوری میخوابی که انگار هیچ وقت زنده نبوده ای...
و این پایان ماجرا غم انگیز تواهه.....


0