شعرناب

قدر دانستن

قدر دانستن
قدر چای را کسی میداند که در کولاک کوهستانی سرد ، گیر افتاده باشد
قدرپا و راه رفتن ودویدن را کسی میداند که همچون یک ویتنامی مچاله درقفس، ماههاچشم براه رهائیست
قدر دست و نوشتن و طراحی کردن را کسی میداند که مدتهاست دستش رعشه گرفته و آرام نشدهو،
قدر لب را کسی میداند که سالهاست معشوقی را نبوسیده
قدر بوییدن را کسی میداند که حس مسحورکننده گلی زیبا را درک نکرده
قدر چشم را کسی میداند که سالهاست در زندان ، چشمش به زیبایی‌های طبیعت نیفتاده و،
قدر عقل را یک دیوانه میداند ، دیوانه ای که از خل بازی هایش دیگرخسته شده
قدر خواب را تنها کسی میداند که با تلاش هم نمیتواند بخوابد
قدر زن را فقط یک " تنها " میداند و،
قدر کار را تنها یک بیکاره میداند که از تنبلی اش دیگر خسته است و ملول
قدر قناعت را تنها کسی میداند که با خریدهای مکررمسرفانه اش ناشی ازحرصی سیری ناپذیر، هر روز
دلگیرتر میشود و ازاینکه تمام دنیا را برای خود میخواهد (نه دیگران) ناراحت است وملول
قدر کم پولی را تنها یک پولدارمیداند که ازهرطریق نامشروع، پولش راجمع آوری کرده وعذاب وجدانی
سخت ، روحش را می آزارد و،
قدر هنر را فقط کسی میداند که رؤیایی درسر ندارد
قدر رؤیا را کسی میداند که خوابهای لذتبخش نمی بیند
قدر بهشت را تنها یک جهنمی میداند و،
قدر نمازرا تنها کسی میداندکه سالها صدای دلنشین اذان را شنیده وبه خدا که به تعجیل درنمازش میخوانَد بی محلی کرده است
قدر بخشیدن را فقط کسی میداند که نمیتواند ببخشد وشادی وصف نشدنی مالی که بدست مستمندی آبرومند
که شرمش میشود ازکسی جزخدا چیزی بخواهد را حس نکرده
قدر عشق را کسی میداند که ، نفرت وجودش را پرکرده و،
قدر کم گویی را ، تنها یک ورّاج میداند
قدر آرامش را تنها کسی که امنیتش ربوده شده میداند
قدر سلامتی را یک بیمار میداند و،
قدر خوابیدن برزمین را تنها کسی میداند که ازتخت بیمارستان رها شده
قدر مرگ را تنها کسی میداند که دنیا برایش قفس شده و درد ، سر تا پای وجودش را فرا گرفته
قدر زندگی را تنها مردگان دانند و،
قدر خدا را تنها، کسی که درکشتی اسیرطوفانی مهلک ، شده و یا مسافرِ هواپیمایی که میفهمد تا لحظاتی
دیگرسقوط میکند یا فضانوردی که متوجه میشود آنها که به فضایش فرستاده اند اشتباه کرده اند و
دیگرنمیتوانند به زمینش برگردانند
وهرکس قدرخود را وقتی میداند که میفهمد تنها یک ثانیه به پروازابدیش مانده
و اینچنین است که اشک، نشان تمنای او میشود و راهی که تا زمانی بی نهایت در راهست و او توشه ای برای خود ندارد وتنها او میماند وخدا ودنیای ناشناخته ای پر ازعلامت سؤال و تعهداتی که با بی تعهدی، مهمل گذاشته شده است .
بهمن بیدقی 4/10/ 97


0