شعرناب

*آقام*

همیشه حق با من بود...اینو من نمی گفتم اینو آقام می گفت!
درحالی که دو زانو نشسته بود و چایی داغو با صدای بلندی هورت می کشید, و سبیل های پرپشتشو تاب می داد.
با کلافگی سرمو خاروندم و بهش زل زدم .
آقام قیافه حق به جانبی داشت ، هنوز عقاید قرون وسطی خودشو حمل میکرد و به رخ ما می کشید.
می گفت:دختر نباس بره بیرون ...نباس آرایش کنه ...فقط زمونی که خواست بره خونه شوهر هر غلطی که خواست بکنه....
متفکرانه به او نگاه می کردم و خودم را تو خونه شوهر تصور میکردم و مردی را می دیدم که فقط قیافه اش فرق داره ولی همین حرف های تکراری و گوش خراش را با جدید ترین شیوه ممکن به کرسی می نشاند.
کاش می توانستم همه چیز را برای آقام شرح بدم ..که نه الان زمانه فرق کرده زن های جامعه من خیلی کارها می کنند حتی به فضا رفته اند آن ها در قرن های متمادی هم پای مردان کار کردند و اکنون در قرن های جدید تلاششون به ثمر نشسته ...
ولی وقتی به چهره اش و چشم های نیمه بازش که از غرور خمار بود نگاه کردمفهمیدم که حرف حرف خودشه
اهسته سرمو انداختم پایین و چایی سرد شده رو یک نفس سر کشیدم ...


0