شعرناب

پول حرام خوردن نداره

پول حرام خوردن نداره
درمسیرِخانه، وانت هندوانه فروشی را دیدکه بالای وانت اش درشت نوشته بود ۲۰۰۰ پیش خودش گفت: کیلویی دوهزارتومان قیمتش خوبه ، بِایستم بخرم . موقع حساب کردن دید درترازوی دیجیتالی اش ۲۵۰۰ تومان را زد . پرسید : مگه کیلویی دوهزار تومان نیست ؟
فروشنده با بی ادبی گفت : چشاتو بازکن نوشته ۸ کیلو ۲۰۰۰۰
دقت که کرد یک صفر کوچولو شبیه نقطه را دید که نسبت به باقی صفرها ، نقطه ای مینمود . یک هشت کوچک هم گوشه ی مقوا را احساس کرد که بیشتر شبیه فلش بود تا ۸ ، درهرحال با اینکه حس خوبی به فروشنده نداشت کارت بانکی اش را به او داد . او هم درحالیکه خودش را مشغول حرف زدن با دوستش نشان میداد وخودش را به کوچه ی علی چپ زده بود خیلی سریع عددی را زد ودرحالیکه خریدار را دید هنوز ایستاده ، با بی ادبی گفت : امر دیگه ای باشه ؟
خریدار گفت رسید ؟ با بی میلی رسید را داد .
درحالیکه هندوانه های سنگین را حمل میکرد و بسمت ماشین اش میرفت ، در تاریکیِ شب ، زل زد به رسید بانکی . حس بدی به اودست داد . ازپشت سرش احساس کرد کسی به کسی دیگرمیگوید : زود باش سوار شو دیگه ! خریدار یک صفر اضافی در رسیدش را دیده بود . تا خواست عکس العملی نشان دهد وانت آبی نیسان گازشوگرفت و حرکت کرد . او به سمتش رفت و بلند گفت : اشتباه حساب کردی .
وانت که از کنارش که میرفت ، فروشنده گفت : وِر نزن حال داریا .
ماشینش رو روشن کرد و به دنبال وانت رهسپار شد .
خیابان خلوت بود و نسبتاً کم عرض . حالت تعقیب و گریزی ایجاد شد .
خداخواهی شد یکباره چند ماشین بعلت عبورِ آرامِ یک پیرمرد متوقف شدند و راننده ی وانت درحالیکه حواسش به عقب بود با ایستادن ماشین ها مواجه شد وترمز وحشتناکی کرد وبرای اینکه به ماشین جلویی برخورد نکند ماشین را از مسیر مستقیمش منحرف کرد و اینقدرتو فکرموضوع جرم اش بود متوجه نشد و با ماشین پلیسی که کنارش بود برخورد کرد .
مأمور که پیاده شد ، آنها گفتند : سرکار دروغ میگه ما دزد نیستیم .
ماشین تعقیب کننده ، تازه رسید وخریدار، سریع پیاده شد و به سمت آنها دوید و به پلیس گفت : اون مبلغ کارت را زیاد کشید و داشت فرار میکرد .
پلیسِ هوشیار گفت : میدونم ، خودشون گفتند که دزدند . پلیس ادامه داد : من که این بنده ی خدا را ندیده بودم ، خودتون خودتونو لو دادید . ماشینو بزن کنار !
آنها تا خواستند خودشان را به موش مردگی بزنند ، با تَشَر سرهنگ پلیس مواجه شدند . ماشین در کنار خیابان آرام گرفت .
درکلانتری آنها گفتند : اشتباه شده. مأمورگفت : الآن معلوم میشه ، و پس ازاستعلام از مرکز، با شکایات دیگری که مشخصاتشان باآنها میخوانْد مواجه شدند وبرای همین هندوانه فروش ودوستش بازداشت شدند.
.
.
همسرهندوانه فروش همانروز به او اطلاع داده بود که موعد پرداخت اجاره بها تا فرداست وگرنه فردا قانوناً صاحبخانه میتواند نسبت به تخلیه ی خانه اقدام کند . هندوانه فروش هم یک میلیون تومان را برایش کارت به کارت کرده بود که همسرش بتواند با پرداختِ این مبلغ حداقل ، رضایتِ ضمنی صاحبخانه را بدست آوَرَد وهمسرش نیز صلاح دیده بود که برای دریافتِ رسیدِ پول ، پول را دستی به صاحبخانه تسلیم کند که سند پرداختی در دست داشته باشد که درقبال حکم تخلیه با مدرک عمل کرده باشد .
خانم ، درمسیرِرفتن بسمت دستگاه عابربانک، وانت سبزی فروشی را دید و ده هزارتومان سبزی خرید. کارت را داد و رسید هم نگرفت . وقتی به ATM رسید تا پول نقد دریافت کند ، دستگاه اعلام کرد : موجودی کافی نیست. تکرار کرد ، پاسخ همان بود. اما او که ازقبل یه مقدار پول تووی کارت اش بود ، پس چه شده بود؟ نگو سبزی فروش سبزی را صدهزارتومان حساب کرده بود . وقتی سراسیمه به سمتش دویده بود ، او گریخته بود .
هندوانه فروش وقتیکه آزاد شد،باصحنه ی بسته بندیِ وسائلِ آماده جهت اسباب کشی مواجه شد .
بچه اش را ندید . حالِ بچه‌ را پرسید و همسرش گفت : توی اتاق خوابیده، مثل کوره در تب داره میسوزه هر کار میکنم تب اش پایین نمیاد . یه مقدار دارو تووی خونه داشتیم دادم خورد ، ولی پول نداشتم ببرمش دکتر ، و ماجرای سبزی فروش وانتی را برای شوهرش به همراه چندتا لیچار، بازگو کرد .
هندوانه فروش دلیلِ اینهمه کلافِ سردرگمِ زندگی اش را که پُرازگره بود و اینکه زندگی اش هِی به خِنِس میخورد را بیشتر حس کرد .
دیدنِ آن واویلای اسباب کشی و فرزندی که همچنان در تب میسوخت ، اشک هندوانه فروش را درآورد
توی دلش به خود لیچار بار کرد و گفت : بیراه نیست که میگن پولِ حروم خوردن نداره .
او دیگر کاملاً فهمیده بود که چرا هرچه میدود به جایی نمیرسد و انگار دنیا زیر پایش همچون تِرِدمیل و دوچرخه ثابتی شده بود ولی ، لجبازی و جهالتِ سیاهش باعث میشد که به ظلمتش اعتراف نکند .
هندوانه فروش یکباره یادِ دوستش افتاد. دوستش راننده ی تاکسی بود . دوستش عادت داشت که همیشه از اهمیت مالِ حلال بگوید و همیشه میگفت پول حرام خوردن نداره . افتخارش این بود که یک روز جنسی را که صدها میلیون تومان ارزش داشته را درماشینش یافته و با یکروزِتمام جستجو توانسته صاحبِ آنرا با بدبختی بیابد و به او برگرداند . صاحبِ آن جنس نیز که مرد ثروتمندی بوده و مدیرعامل یک شرکتِ بزرگ ، راننده ی تاکسی را به پاداشِ امین بودنش ، با بیمه و حقوق چند برابرِعایدیِ ماهیانه ی قبلی اش استخدام کرده و دیگر زندگیِ خوبی دارد .
همسرش هم بخاطربچه ی بی گناه اش که داشت به آتش حماقتِ پدرش میسوخت و زندگیِ به یغما رفته ی خودش ، قطرات اشکهایش یکی پس از دیگری بر گونه های زجرکشیده اش لغزید .
راستی باید چه میکرد ؟
مسلماً تغییرِ نگاهِ شوهرش ، راهگشای زندگیِ سراسر نکبتشان بود .
بهمن بیدقی 99/6/2


0