شعرناب

عباس فرات

عباس فرات‏ يزدي
عباس فرات‏ يزدي در سال ۱۲۷۳ خورشیدی در يزد به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايي را در زادگاه خود فراگرفت. سپس براي آموختن فقه و اصول به اصفهان، خراسان و تهران رفت و تحصيلات خود را در مدرسه دارالفنون به پايان برد.
فرات در سال ۱۲۹۸ كه انجمن ادبي ايران تاسيس شد، سمت منشي انجمن را داشت. سپس در انجمن ادبى حکیم نظامى و انجمن ادبى فرهنگستان عضو گردید. او چندى نیز به تدریس مشغول و نظامت مدارس را عهده‌دار بود و در سال ۱۳۰۵ به استخدام اداره کل ژاندارمرى درآمد.
فرات يزدي در سال ۱۳۲۵ به نشر قسمت‏‌هايي از اشعار خود همت گماشت. او درغزلسرایى ماهر بود و قسمتى از اشعار فکاهى او نیز با نام مستعار «ابن‌جنى» در روزنامه‌ها منتشر شده است.
آثار او:
1. - «ثمرات»
2. - «رشحات»
3. - «نغمات»
4. - «قطرات»
5. - «لمعات»
6. - «نفحات»
7. - دیوان شعر.
عباس فرات سرانجام در آبان ۱۳۴۷ در ۷۴ سالگي درگذشت و در تهران به خاك سپرده شد.
- نمونه شعر:
(۱)
«مزل»
بدین فربهی بشر، بدین گُندگی شکم
ندیدم کسی چو تو، به کوه و نجم قسم
نباشد چو بینی‌ات مناری به مسجدی
بود همچو ابرویت پلی در زمانه کم
هر آن‌کس که صبح دید رخ تیره تو را
شود در تمام روز نصیبش غم و الم
سرت را چو دید، گشت کدو صاف و خشک مغز
ز نخدانِ تو زند دو صد طعنه بر کلم
ز دیدار تو اجل رود رو به قهقرا
ز اقبالِ تو بقا گریزد سوی عدم
چو رو جانب بهار کنی، چون خزان شود
شود باغ خارزار، چو در آن نهی قدم
ندیدم چو پیکرت به یک عمر در عرب
ندیدم چو صورتت به یک قرن در عجم
به هرجا نفس کشی، کند دیو از تورم
چو پای شتر شود، لبت چون کند ورم
خدا یار و یاورت، برو در خیال خود
که از نحسی‌ات گسیخت بسی رشته‌ها ز هم.
(۲)
بگذر از راه جفا، جانا دل آزاری مکن
از دو چشمم در فراقت سیل خون جاری نکن
ای گل گلزار خوبی! ای عزیز مصر! جان!
بی‌دلان را بی‌رخت دمساز با خواری مکن
زلف مشکین را میفکن بر رخ آیینه رویی
رو به رو دل را از این رو با گرفتاری مکن
دل اسیر عشق گشت ای خال برچین دانه را
دل به دام افتاده است ای زلف طراری مکن
خواست تا ماند جمال کبریایی در حجاب
آن که گفت ای جلوه‌ی حق پرده برداری مکن
می‌برد هوش از سر اهل خرد شرب مدام
پس دمادم میگساری هوش اگر داری مکن
شد به هر سو جلوه‌گر رخسار او، چون گل بخن
هم چو بلبل در فراقش گریه و زاری مکن
دین فروشان عشوه‌ی دنیای دون را می‌خرند
بر خلاف دیگران، آن را خریداری مکن
خواست تا اندازدت در بند جور روزگار
آن که گفتت با وفاداران وفاداری نکن
ذلت و خواری است در بیکاری اندر کار کوش
تا بری ره سوی عزت، خو به بیکاری مکن
گر که خواهی باشی از آزار دوران در امان
باده‌ی گلگون بنوش و مردم آزاری مکن
چشم یاری گر ز لطف ایزدی داری فرات
یار اهل کین مشو، این دسته را یاری مکن.
(۳)
چرخ را با من سرگشته سر یاری نیست
روز و شب شیوه‌ی او غیر دل‌آزاری نیست
ما که یک عمر دمادم غم مردم خوردیم
از چه ما را کسی اندر پی غمخواری نیست
گر به غفلت گذرد وقت بود خواب گران
غافلان را خبر از دولت بیداری نیست
هر که رفت از پی مال از پی دشواری رفت
ای خوشا حال کسی کز پی دشواری نیست
همه را دور ز آیین شمری، ای زاهد!
گر تو را دین بود این شیوه‌ی دینداری نیست
گر چه با دیده‌ی خواری نگرد شیخ به ما
عاشقی مایه‌ی عزت بود و خواری نیست
پیر میخانه که هر نیکی از او پا برجاست
گفت کاری به جهان به ز نکوکاری نیست
همه گفتند که باید حذر از مستی کرد
لیک رنجی بتر از آفت هشیاری نیست
راه بردیم به کویش به دو صد شوق فرات
اثری گر چه در این راه ز همواری نیست.
جمع‌آوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


0