شعرناب

دخترک*

هه..درواقع دختر بود که تنها بود...دختر بود که حجم غم ها و شادی ها و ناملایمات های این جامعه پست رو به دوش می کشید و پلک نمی زد.
دختر بود که تمام زخم های برنده رو زیر چادرش پنهان کرده بود.دختر بود که وقتی گریه میکرد و چشماش سرخ میشد به بهونه حساسیت لبخندی می زد و می گذشت. این جامعه به پاکی نیاز نداشت کسی ادم با ادب وباشعور نمی خواست ...فهمید هرچقدر یک ادم کثیف تر پول دوست تر و هرزه تر باشه طرفدار های بیشتری داره ....فهمید که ادم پاک مثل یک اشغال به دور انداخته میشه....فهمید دنیا به این زیبایی ها هم نیست بلکه اونقدر سیاه ست و تنگ و که دیگه جای واسه اون نداره ...فهمید که پسرک نیز تنها نیست و فقط واژه تنهایی رو یدک می کشه. فهمید که واژه تنهایی رو فقط برای شخص خودش ساخته بودند ...چه میشد که یک سیاره دیگر پذیرای او باشد چه میشد که افتاب اونو اب کنه و به دل خاک تجزیه کنه...حجم رویاهای نداشته او حجم علاقه های او به هیچ عنوان برای این جهان قابل قبول نبود همه او را با تعجب نگاه میکردند.به او لقب خوب داده بودند و به ریش او می خندیدند ...پسرک نیز زمانی که ازدواج کند و همسرش را به اغوش بکشد همه چیز را از ذهن پاک خواهد کرد وقتی صدای خنده دخترش را بشنود ...فراموش می کند که زمانی او نیز برچسب خوب بودن به ان دختر زده ....در حقیقت همه چیز از شروع ،تمام شده بود.
فهمید که اعتقادات و معجزه نیز وجود ندارد بلکه ذهن احمق او بود که میخواست این چرندیات را بپذیرد.
برای بار اول سیگاری را روشن می کند و پکی عمیق به ان می زند ...دود ها رو اروم از ریه اش می فرستد بیرون طعم تلخ تنباکو رو حس می کند و پوزخندی می زند ...احساس پوچی می کند تنش از دروغ ها از ادم های نامرد از حرف های نیش دار ازشوک های عمیق از دردهای فراوان سرد سردست.
در حالی که سیگار را بین دو انگشتش قرار داده طلوع خورشید را می بیند ..و شروع یک روز مزخرف....
ممنون میشم برام کامنت بزارید


0