شعرناب

نعیم موسوی

نعیم موسوی
سیدنعیم موسوی یکی از شاعران مطرح شعر سپید و نیمائی و بعدها آوانگارد در دوره‌ی تحصیلات دبیرستانی‌اش با شرکت در جلسات شعر فرهنگ و هنر اهواز به سرپرستی «عبدالعلی خسروی»، مطرح شد. بعدها شعرهای وی، علاوه بر چاپ شدن در نشریات خوزستان مانند فجر، روزان و صبح کارون، به مجلات ادبی آدینه، گردون و دنیای سخن راه یافت. سید نعیم که پس از گذراندن دوره‌ی متوسطه رشته‌ی ادبی در اهواز چهار ترم از رشته‌ی ادبیات دانشگاه تبریز را گذراند. یک سالی هم با همسرش در تهران گذراند. او با وجود بیماری لاعلاج، و از دست دادن نود درصد بینایی‌اش بخاطر قند خون، در جلسات هنری و ادبی بسیار فعال بود. راه اندازی نشریه‌ی «ندای اهواز» با یاری دکتر «سید صالح حسینی» و انتشار پنج شماره از آن، برگردان سروده‌های «نزار قبانی» از عربی به فارسی، همکاری با نشریه‌ی نگاه‌پنجشنبه در شیراز، نقد شعر، خوش‌نویسی، ادامه‌ی برگزاری شب‌های شعر نگاه‌پنجشنبه در خانه‌ی خودش و... از دیگر کارهای زنده یاد موسوی است.
وی دختری به نام «نوازش» از خودش به یادگار گذاشته که او هم می‌سراید و همسری که دفتر سروده‌های ۶۵ تا ۷۵ سید را با نام «در میان سکوتی بلند» منتشر کرد.
دفتر اول زنده یاد موسوی در سال ۱۳۵۷ با نام «فانوس‌های رابطه» منتشر شده بود.
سید نعیم متولد دوم شهریور ۱۳۳۳ در شادگان خوزستان بود و در پنجم دی ماه ۱۳۷۵ در اهواز درگذشت. پیكر وى در اهواز در منطقه‏‌ى شبیشه در بهشت شهدا به خاك سپرده شد.
- نمونه شعر:
بخوابان دنیا را
بر شانه‌ای کوچکتر!
که آدمی از نَفَس‌هاش
نیزه می‌خورد و
بی‌عنوان
در میان سکوتی بلند،
می‌میرد!
- خاطره‌ای از زنده یاد نعیم موسوی به روایت م.روان‌شید:
حدودِ سال ۱۳۶۳ بود که با نعیم موسویِ شاعر آشنا شدم. دورِ فلکه‌ی شهدای اهواز. کتاب‌هایش را بساط کرده بود برای فروش. اولین مجموعه‌ی شعرش "فانوس‌های رابطه" را خوانده بودم و پیشاپیش می‌شناختمش. نخستین شاعری بود که از نزدیک می‌دیدم، نخستین شاعری که کتابی منتشر کرده بود. فانوس‌های رابطه‌اش را سال ۱۳۵۸ منتشر کرده بود. حدود ۱۸ ساله بودم که دوست شدیم، اما از ۲٠ سالگی، یعنی از سال ۱۳۶۵ عموما کنار کتاب‌فروشی سیارش دورِ میدان شهدای اهواز بودم و رفتار و کردارش را از نزدیک می‌دیدم. بعدها، چهارشنبه‌ها هم با دوستانِ شاعرِ دیگر در انجمن شاعران اهواز، واقع در خیابانِ طالقانی، گرد می‌آمدیم به شعرخوانی و چه قضایاهایی که نگذشت... و اما نعیمِ موسوی. در سال‌های نوجوانی چیزی به من آموخت و شیوه‌ای به کار بست برای آموختن، که شاید تلخ بود اما روحم را محکم کرد و جانم را آماده برای راهی که انتخاب کرده‌ام: نوشتن...
درست به خاطر دارم سال ۱۳۶۴ بود، نوزده ساله بودم، آخرین شعرم را با غرور و سربلندی و نوعی قُدی جوانانه گذاشتم توی جیبم و رفتم فلکه‌ی شهدای اهواز، کمی آنطرف‌تر از دورِ میدان، همان جایی که نعیم کنارِ جویِ آبی بساط می‌کرد. می‌دانست که شعر می‌گویم و شعر می‌خوانم و می‌نویسم . بعد از کمی گپ و گفت، آخرین شعرم را با افتخار از جیب در آوردم و دادم که بخواند و نظر بدهد، یک جورایی تائیدش را می‌خواستم تا ذوق کنم. نعیم با دقت شعر را خواند، و دوباره خواند، بعد بدونِ آنکه حتی یک کلمه در موردش حرف بزند پاره کرد و ریخت توی جوی آبِ بلغل دستش، شاخم درآمده بود،‌ آن شاعرِ مهربان با شعرهای نرم و لطیفِ عاشقانه‌اش، این دیگر چه کاری بود کرد؟ خب می‌توانست بدون تعارف بگوید پسر جان مزخرف نوشتی، چرا پاره‌اش کرد؟ چرا ریخت‌اش توی جوی آب؟ کمی ایستادم و بعد با دلخوری خداحافظی کردم، راستش چیزی نگفتم، یعنی خجالت کشیدم چیزی بگویم و بپرسم، خجالت کشیدم داد بزنم... یکی دو ماه گذشت و من مدام می‌نوشتم و می‌نوشتم و مثلِ خر کتاب می‌خواندم. یک روز غروب باز آخرین شعرم را بردم تا نعیم ببیند، که چه کرده‌ام و از کرده‌ی خودش خجالت بکشد، نعیم دوباره خواند، پاره کرد و ریخت توی جوی آب... همین.
دیگر نرفتم سراغش، دیگر تا ماه‌ها نرفتم، سخت دلخور و دل‌آزرده بودم . یک شبی از همان سال‌ها، شاید سالِ ۱۳۶۵ بود، دکتر قاسمی در خانه‌اش دوستانِ شاعر را برای دیدار و شعرخوانی دعوت کرده بود. هرمز علی پور بود، سیروس رادمنش، مجید زمانی‌الاصل، رضا حامی‌پور... و چند تنِ دیگر از ریش و سبیل‌دارهای پیشکسوتِ شعر جنوب که حالا اسمشان یادم نیست. آن شب دکتر قاسمی از من و بهزاد خواجات و محمود نائل هم به عنوان شاعرانی که جوان‌تر بودیم دعوت کرده بود. یادم می‌آید تقریبا جز یک سلام و علیک سرد و مختصر، با نعیم حرف دیگری نزدم و سعی کردم جایی بنشینم که دور از او باشم. شب همه شروع کردن به شعرخوانی تا به من رسید، چند شعر خواندم و حرف‌ها شد و... ساعتی بعد نعیم صدایم کرد، با اکراه رفتم کنارش نشستم.
گفت: امشب گل کاشتی مسعود، می‌دانم دلخوری از من، اما یه چیزی بهت بگم، آن روز که شعرت را آوردی و خوندی، راستش خیلی هم بد و ضعیف نبود، یعنی در این سنی که هستی حتی شعر خوبی بود، اما راستش به نظرم غرورت جلوتر از شعرت راه می‌رفت، من فقط خواستم غرورت را دستمالی کنم تا شعرت جلا پیدا کند... بعدها من و نعیم دوستانِ صمیمی‌ای شدیم، تا لحظه‌ی مرگ اش... یادش را و خاطره‌اش را و عاشقانه‌های زیبایش را گرامی می‌دارم.
م.روان‌شید - ظهرِ ۵ مهر ۱۳۹٠
- نمونه‌ی ترجمه‌ها:
پنج نامه برای مادرم / نزار قبانی ـ ترجمه سید نعیم موسوی
(۱)
صبح به خیر ای زیبا
صبح به خیر ای زیبای مقدس
مادرم
دو سال از سفر دریایی افسانه‌ای من می‌گذرد
سفری که در آن صبح سبز، ستارگان، رودخانه‌ها و شقایق‌های قرمز دیارم را
در چمدانی گذاشتم و به زیر جامه
خوشه‌های نعناع، گل گاوزبان و یاس‌های دمشقی را پنهان کردم.
(۲)
من اینجا تنهایم و دود سیگارم مرا آزرده می‌سازد
اندوه من چنان گنجشکی کوچک، زوایای تنهایی‌ام را می‌کاود
من در این سفر افسانه‌ای
عواطف سیمان و چوب و فرهنگ خستگی را دریافتم
هندوستان و جهان زرد را
اما زنی نیافتم که موی طلایی‌ام را شانه کند و درون کیف دستی‌اش برای من
آب‌نبات داشته باشد و به هنگام عریانی بپوشاند
و به هنگام زمین خوردن دست مرا بگیرد.
آه مادر، من فرزند مسافر تو ام
پدر شده‌ام اما هنوز هم کودک‌ام
و خاطرات خوردن آب‌نبات تنهایی‌ام را پر می‌کند.
(۳)
از مادرید به تو صبح به خیر می‌گویم
از باغچه‌ی معطر یاس چه خبر
باغچه‌ی شکوفایی که عزیز پدر بود
و همیشه چنان کودکی زیبا
آن را می‌نواخت و به نوشیدن آب و قهوه دعوت می‌کرد
باغچه‌ای که در مرگ پدر سوگوار شد
و نفس در خواب رجعتش کشید و او را در فضای خانه می‌جست
از عبا و روزنامه‌اش می‌پرسید و همیشه می‌گفت
تابستان از عمق آبی چشم‌های او کی خواهد آمد
تا در کف دست‌های او سکه‌های محبت بپراکند.
(۴)
سلام مادر، سلام بر خانه‌ای که عشق و مهربانی به ما داد
سلام به گل‌های سپید و آنجا که محل تجمع ستارگان است
به تختم، به کتاب‌هایم، به کودکان محله و دیوارهای پر از نوشته
به گربه‌های کسل خواب‌آلود به پیچک پیچیده
آه مادر، دو سال می‌گذرد و چهره‌ی دمشق به مانند گنجشکی عاشق ما را چنگ می‌زند
و پرده‌ها را گاز می‌گیرد و با مهربانی به انگشتان ماه نوک می‌زند
مادر، دو سال می‌گذرد و هنوز شب‌های دمشق، گل‌های عشق و زیبایی دمشق در خاطر ماست
و بر سفینه‌ی مسافر ما نور گلدسته‌های مسجد اموی افتاده است
نور عشق به خدا که در سینه‌های ما چنان شکوفه‌های سیب
معطر است و با خود می‌بریم تا طلسم سلامتی ما باشد.
(۵)
مادر
ماه سپتامبر آمده است
با کوله باری از اندوه و اشک و آه
آه
دمشق کجاست؟
کجاست حریر نگاه پدر
کجاست بوی خوش قهوه‌ی او
کجاست خانه‌ی بزرگ ما
در آن آسایش همیشگی
و کودکی من
آن‌گاه که دُم گربه را می‌کشیدم
و از خوشه‌های انگور می‌خوردم
و گل‌های بنفشه را می‌چیدم
دمشق، دمشق
آه ای دمشق مهربان.
جمع‌آوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)


0