شعرناب

داستان منظوم

دوستان داستان منظومی که در اینجا آوردم وبه اشتراک
نگاههای هنرمندانه اتان گذاشتم. خیلی خانواده ها در این شرایطند. همه ما به نوعی با آن آشنا هستیم. پیشاپیش از
طولانی بودن آن پوزش می طلبم. امیدوارم نظرات خود را
برای بهبود بخشیدن به خط خطی هایم از من دریغ نفرمایید. با تشکر آذر مهتدی سوم اسفند 99.
مردی از صبح در پی کاری اسیر
می دوید در کوی و برزن های سیر
دست خالی بی طعام و بس فقیر
باز می گشت تهی دست از مسیر
خانه خالی، سفره خالی، چشمها
کاسه های اشک و دردی آشنا
کودکان، چشمان به دستش دوخته
هرچه را درخانه بوده، برده و، بفروخته
ای دوصد نفرین به سمسار زمان
مفت از چنگش گرفت عمرش عیان
مرد دست از پا دراز آمد غمین
کودکان از خستگی، خوابی حزین
تلخ لبخندی زد و، آسوده شد
از نگاه نا امیدان، رسته شد
نان خشکی را که سم آلوده بود
بی خبر در سفره اش آورده بود
صبح از خواب مرگش شد رها
کودکان را گرد نان از جان جدا
های های گریید از بیچارگی
نان سمی در کف از دیوانگی
(گفت شاید نان جان کودکان
بهتر از این نان خشک سگ زبان)
آه آخر کشت نانی خشک طفلان من
آن جهان شاید بود بهتر از این سنگ کهن
لقمه ای از دست سرد کودکش
خورد نان تا جان رود از پیکرش
او نفهمید شام تیره شان چه شد
نان کجا بود و به سم آلوده شد؟
سهم او از نان همین یک گرده بود؟
یا رطب در گوشه ای افتاده بود
نان سمی کار او را ساده کرد
کرد او را راهی آن سوی درد
کاش آنجا سفره اش رنگین شود
کودکانش سیر و دل سنگین شود
خوش به حالش؛ خوش برقصد با خدا
آنکه عمری با خودآ شد ... بینوا
کودکان در گرد او با هم همه
پایکوبان شاد و خندان هلهله
گاه مرگ از زندگی نیکوتر است
وای بر ما زندگی گر" ابتر" است
تیغ تیزی دست این زنگی مست
داده ایم و می زنیم فریاد هست
یک نفر تا جان مان حافظ شود
توتیای چشم کور عارض شود
وای بر ما با چنین افکارمان
کی رسد فریاد رس بر دادمان
که همان زنگی مست ماییم و پست
خودکشی کردیم از روز الست
تقدیم دردآشنابان
هفدهم مردادنودو هشت
آذر.م


0