شعرناب

من*

وقتی کنار خیابان روی سنگفرش سنگی قدم می گزارم.به یک یک خانه ها چشم می دوزم ,به حرکت ادم های ناشناس که هرگزقرار ملاقاتی باهاشون نداشتم به اینکه درچه مرحله ازاین روزگاربه سرمی برند,آیاغمگین اند یاخوشحالند, البته چه ربطی به من دارد,من فقط نگاه می کنم و قوطی نوشابه مصرف شده را با پا به طرفی پرت می کنم وژله وشکلات رو توی دهنم هل می دم وبی تفاوت ردمی شم. اما الان که دارم فکرمی کنم همه چیز را به یاد می آورم.درست یادمه پسربچه ژولیده ای که روی زمین درازکشیده بود ولباس هاش گرد و خاکی بود و مادرش بهش فحاشی می کرد وبا کفش های قرمزپاشنه دارش دستشو لگدمی کرد,صحنه ای دلخراشی بود وباعث شد ادامس نعنایی که تازه خریده بودم وتوی دهنم حسابی جاخوش کرده بودو تف کنم بیرون و بهش لعنت بفرستم....


0