شعرناب

حکایت

چنین گفته اند که روزی ءفلا طون در جمعی از عالمان وطن
خود نشسته بود
مردی نزد او می آید و می نشیند و از هر دری سخن می گوید
و در میان سخنانش رو به ءفلاطون می کند که ای حکیم
فلان مرد را دیدم که حدیث شما را می کرد و شما را هم بسیاردعا و ثنا می گفت
می گفت افلا طون مردی بسیا بزرگوار استو هر گز مثل او
مردی نیامده است و هم نخواهد آمد
من خواستم خدمت او را به عرض شما برسانم
افلاطون چون این سخنان را از آن مرد شنید
دلتنگ شد و شرو به گریه کردن کردآن مرد ناحت شد و گفتای حکیم تو از سخنان مندلتنگ شدی
مگر کدام سخنم بد بود که شما گریان شدی
افلاطون گفت ای خواجه. مرا از شما هیچ رنجی. نیست
و لاکن مرا مصیبتیاز این بدتر است
که جاهلان می ستایند و از کار پسندیده من سخن می گوید
نمی دانم کدءم کار من را او پسندیده استنمی دانم کدام کار من جاهلانه بود که او خوشش آمده است
و بطبع او نزدیک بود استکاش می دانستم
که از آن کار توبه کنم غم از این بزرگ تر که جاهلان
ه‍مدردی کنند
تا کار دنیای خودشان را رونق دهند


0