شعرناب

به یادِ پرواز

به یادِ پرواز
عقربه های سرگردان !
من و شما ، دردو مورد مشترکیم :
ما همگیمان سرگردانیِ غریبی را تجربه میکنیم .
و دیگر اینکه در دنیایی محدود، اسیریم .
دراین غریبی ودراین گرفتاری درمحدودیتها، اگر خواست خداوند نبود که تا مدت محدودی دراین گذرگاه بیائیم و کسب نور کنیم ، این روح بزرگ و ارزشمند، نمیتوانست بماند و دیوانه وار پرمیکشید .
ودرآن صورت بود که بی صبرانه به عقربه های ساعت، نهیب میزد که : تندتربگردند تا زودتربه وصالِ محبوب برسد.
اما ما چون میدانیم که بی حرکت ، که بی صبر و تحمل ، که بی تلاش ، محبوب عالم راضی نمیشود پس میمانیم و با یاد پروازی زیبا، میگردیم و میگردیم و زندگی میکنیم.
این را میدانیم که هرکسی در این دنیا قسمتی دارد که هرچقدرهم تلاش کند، آنچه نباید بشود نمی شود و هرچه تقلا کند ، آنچه باید بشود می شود .
من ازاینکه قسمت ام را خدا چه تدبیرکرده باشد ناراحت نیستم . منِ فقیر، که ام که به خواستِ شاه جهان معترض باشم . همه نگرانیِ من، دل آزردگیِ آن محبوب بی نقص است که دربسیار موارد ، آنچه را که از من که بنده اش بودم خواست ، انجام ندادم و آنچه را که خواست انجام ندهم انجامش دادم و اینک برایم یکعالمه شرمندگی اعمال مانده وشرمساریِ اخلاق و شرمگینیِ رفتار. اینک آنچه برایم مانده ، فقط تمنای اوست . اما مهربانی بینهایتش ، شرمندگی ام را بینهایت برابر میکند.
با اینحال روح پرّانم همیشه واله و شیدای اوست که علیرغم اینکه آن محبوب ، همیشه با من بوده ولی بی حجابِ دنیا، حس کردنش حالی داردکه وصفِ نشئه گی آن،هیچگاه دردنیای خاک آلوده وغبارگرفته ی دنیا ، میسر نیست.
اگر چه من از اعمالم ترسانم ، اما بیشترازهرچیز، به بزرگی و بخشش خداوند مهربانیها مطمئنم . که از توانمند ، توقعِ مراعات میرود.
اما حال که فضل بی انتهای دلبرم بر دنیاها احاطه کامل دارد ، اگر چه حقی ندارم، ولی چشمانِ دلربایش حریصم میکند روح بیتابم را رها کنم تا به هم آغوشی نورش ، لبانم آغشته به خنده شود و دلم از اعماق ، براستی بخندد وخوشحالی کند و در این حال بنده وار، تقاضای عفو نمایم .
عجب حال عجیبی است، حال مابین ترس و امید ،
و بهشت ، معنای رضایتِ دلدارست .
و تنها هنگامی که منیّت من می سوزد و فنا میشود ، آنچه باقی میماند : خدایی است و ابدی و بدون فنا .
و آنوقت است که منِ حل شده در ابدیت ، تنها یک حضورم و جز آن ، هیچ .
در واقع تمام فلسفه ی راستینِ خلقت انسان نیزهمین است : سیری ازهیچ تا شناخت اینکه هیچ ام .
و فلسفه ی راستین خلقت عالم نیز اینست : سیری از همه چیزبودنِ خدا تا دوباره همه چیزبودنش .
دایره ای کامل از بودن تا بودن ، از ازلیتی بی شروع تا ابدیتی بی انتها ، از معنیِ خدا تا دوباره خدا .
و آنهنگام که انسانی به این واقعیت اعتراف کرد ، نامش درلیست عزیزکرده های عالم قرار میگیرد ، و آنزمان است که زندگیی آغاز میشود که بجز صفا ، ندارد.


0